فندکطلایی

#فندک_طلایی
#پارت_101

خیلی سخته هم حقیقت رو بخوای بدونی هم از شنیدنش بترسی ...
مثل گیر کردن بین دوراهی ... که با دو دلی میخوای تو هردو راه پا بزاری...

صدای نفس عمیقش ضربان قلبم رو بیشتر به شتاب انداخت ...

دستش اروم لابه لای موهام کشیده شد و گفت:

_ فقط اینو بدون که یه لحظه ام طاقت دوری از تورو ندارم ...
عین یه پیچک پر مهر تو دلم ریشه کردی و پیچ خوردی ...


_ و...

لبخند مرموزی زد و گفت:

_ و این حس که من دارم توام داری...

ازاین شیطنتو بدجنسیش گونه هام سرخ شد و دستپاچه هولش دادم و گفتم:

_ نه کی گفته!؟ من ندارم ...

مرموزانه درحالیکه به لبهام زل میزد هومی گفت و دوباره لب هامو به بازی گرفت...

انقدر پر حرارت و پر احساس میبوسید که بی اختیار دستم از پشت توی موهای پرپشتش چنگ شد !
کمی ازم فاصله گرفت و مماس با لبهام لب زد:

_ حست با من مشترکه اینو تو نگاهت میبینم نگاه ...

همونطور که چشمای خمارم بین دو گوی سیاهش چرخ میخورد لب زدم:

_ اسم حسی که داریم چیه!؟

چشماش توی چشمام قفل شد و زمزمه کرد:

_ شاید ... چیزی به اسم ...

بقیه حرفش نا تمام ماند و لبخند شد بر لب های هردومان ...
اره چیزی شبیه عشق که هنوز برای اعترافش زود بود !

🍃 #فندک_طلایی
#پارت_102

"طنــاز"

با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم و ارام دستگیره در را پایین کشیده و به از پله ها به سمت اشپزخانه رفتم ...

یخچال رو باز کردم که چشمم به کیک شکلاتی روی طبقه اول افتاد که با اسمارتیز های رنگی مقابلم دلبری میکرد ..
با دست سالمم به سمت خودم کشیدمش و با احتیاط روی اوپن گذاشتمش ...

چاقو چنگال کوچکی از داخل کشو ها بیرون کشیدم و از روی جا ظرفی کنار سینک بشقاب تقریبا بزرگی برداشتم ...
برش بزرگی به کیک زدم و داخل بشقاب گذاشتمش به کل تشنگی رو یادم رفته بود ...

کیک رو دوباره توی یخچال گذاشتم و قبل از اینکه در رو ببندم بطری اب میوه رو هم از در یخچال چنگ زدم ...

با ذوق روی صندلی پایه بلند کنار اوپن نشستم و شروع به خوردن کیک نازنینم کردم که دو دست مردونه از کنارم رد شد و روی اوپن قرار گرفت ...
از جا پریدم ..
قبل از اینکه صندلی واژگون شه دستاش دور کمرم پیچید و زمزمه کرد:

_ نترس منم ...

با صدای سهیل ترسم از بین رفت اما دلخوریم نه ... ازش متنفر نبودم .. دلگیر بودم ...
میدونم تلخ بودن دلشو میشکنه اما ...

_ کسی که ازش میترسم دقیقا خود تویی...

غبار غم توی چشماش قلبم رو با درد فشرد ...
از کنارش رد شدم که با دستای داغش دستمو گرفت و گفت:

_ بشین کیکتو بخور من میرم ...

قبل از اینکه دستمو رها کنه با ترس دستشو گرفتم و لب زدم:

_ تب داری؟!

دستشو کشید و لب زد:

_ چیزیم نیست

بدون توجه بهش دستمو روی پیشانیش گذاشتم ...

از تب داشت میسوخت ...!

_ داری میسوزی سهیل چی چیو چیزیم نیست!؟

قدمی به عقب برداشت و گفت:

_ نمیخوام بیشتر از این ازم متنفر بشی ...

قدم رفته رو جبران کردم و زمزمه کردم:

_ اگه نزاری کنارت باشم ... از خودم متنفر میشم ...
#فندک_طلایی
#پارت_103

دستم را ارام روی پیشانی اش کشیدم و لب زدم:

_اول باید تبتو پایین بیاریم ...

چرخیدم به سمت سینک برم تا دستمال و ظرف اب بردارم که مچم رو گرفت و با لبخند تلخی زمزمه کرد:

_ یه دوش بگیرم خوب میشم نگران نباش،برو بخواب ...

مچمو‌از دستش بیرون کشیدم و با صدایی که سعی میکردم بلند نشه شمرده شمرده گفتم:

_تا وقتی مطمئن نشم تبت پایین اومده نمیخوابم

با درد چشم هاش رو بست و به اوپن تکیه زد با یک دست شقیقه اش را فشار داد ...

قلبم بی تابی میکرد از اینکه سهیل اینطور درد میکشه خودشو به در و دیوار سینم میکوبید ...

کنارش ایستادم.
دستش رو دور گردنم انداختم و به سمت اتاقش حرکت کردم ...

رو تخت نشاندمش و با لرزشی که دست خودم نبود تیشرت سبزش رااز تنش بیرون کشیدم ...

دلم‌برای بوسه روی شانه های پهن و مردنه اش ضعف میرفت دوباره با کمک خودش بلندش کردم و به سمت حمام بردمش که به چهار چوب حمام تکیه زد و گفت:

_برو طناز از پس بقیش بر میام ...

با اخم وارد حمام شدم و در حالیکه شیر اب را تنظیم میکردم گفتم:

_یه بار بهت گفتم تا مطمئن نشم از وضعیتت جایی نمیرم تو مغزت فرو کن ....

دستم روی شیر بود که نفس های ملتهبش رو توی گردنم حس کردم ....

با صدای گرفته ای لب زد:

_چطور میتونی با کسی که دیشب اونطور زجرت داد اینطور مهربون باشی ... !؟ لعنتی چرا !؟

چرخیدم خیره تو چشم های خمارش زمزمه کردم:

_ میخوام قدمامو بردارم تا قدمای رفته رو برگردی...

سر به زیر انداختم...
چشم هایش با اون نور شوق دلم را به تب و تاب می انداخت ...

شیر و باز کردم ...

دوباره چشم هایش را بست و سعی کرد دیوار را بگیرد که در اغوش کشیدمش و دستهایم دور
دیدگاه ها (۵)

#پارت_111با چشم های گرد شده گفتم: _ چیکار میکنی ؟ دیونه شدی؟...

#پارت_121" نگاه"دو هفته از وقتی که حسام رفته میگذره ...به وض...

🤔 🤔 🤔

#why_himpart:82,صبح شده بود دیشب از فکر اینکه چطوری بخوام دا...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط