و خدا می خواند

و خدا می خوانَد

و صدایش شیرین، محو می گردم باز

در پی عطر نسیم

می برد سوز صدا، هر دل عاشق و مست، به سر کوه یقین،

می رهاند از بند،

می ستاند دل را، انس می گیرم من، با نوایی شیرین،

گو که لالایی من، شده این نای حزین،

و سرود لبِ آن، طفلکِ ناز غریب

از پسِ کوهی غم، می دواند لبخند،

بر لبِ آنکه بر او، بوسه می زد هر چند

من که بر تارَک شب، می نوشتم خطی

نور آن بود که شد، رهنمایم چندی

و چه افسوس که ما، می نهیمش کُنجی

روی آن طاقچه یا، بر سر گورِ مهیب

و خدا می خوانَد

آنکه نزدیک تر از، رگ گردن به من است

آنکه آرامش من، بسته با یک نظرش

آنکه از روز ازل، چشمۀ مهر خودش، با گِل من بسِرشت

آنکه مهمانم کرد، بر سرم سایۀ مهرش افکند

و در آن ظلمت من، پیکی از نور رساند

آنکه در غربت من، و در آن روز مهیب

بر تنم پوشانید، پوشش پاک عفیف

و چه بد کردم من

و در این پوشش عبد

هر چه عصیان و فریب، هر چه از تیرگی و تاری و غم

هر چه گنداب گناه، سر کشیدم از جهل

در همان حال که من، نالۀ شخصی را، در درونم گویا، می شنیدم اما

گوش عقلم محجوب

آیه هایش می خواند، و صدایم می کرد

و من عاصیِ سرکش به کجا ، سر نهادم ای وای!

و هنوزم گویا، او مرا می خواند

و خدا می خواند

و من و یاس و نسیم، در برش مهمانیم

تن من مدهوش است، عطر ناب از آنجاست

در فضا پیچیده، قدسیان می خوانند

لای قرآن باز است
دیدگاه ها (۳۰۰)

خداوندا نمی دانم کجای کار من گیر است؟چه اصراری به زنجیر است؟...

کودکی هایم اتاقی ساده بود قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود شب ک...

بمان با من...در این بُحبوحه ی غم در این دنیای دلهای نمادین ک...

@monirsafai منیر جانیمالله دان ایستیرم آنا ن گتسین بهشتهالله...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط