۴۶
#۴۶
اون به تویی که بچه دار میشدی حسادت میکرد!
کمر به کشتن بچت میزد!
(از درون لرزیدم)
آوا!..فکر کنم خبر داشتی؟!
اونم آریا رو دوست داشت!
از حرکاتش عشق بیداد میکرد!
(آره!..بو برده بودم که آوا آریا رو دوست داره!)
من اونو کشتم میدونی چرا؟!
هان؟!..میدونی؟!
خندید..
آب دهنمو با صدا قورت دادم..بزور گفتم:
-چ..چ..چرا؟!
به آریا اشاره کرد..
یاشا-چون آریا اگر خبر دار میشد عشقشو پس میزد..چون!..
(چو روکشدار گفت)
آریا!
(به من اشاره کرد)
عاشق توعه!
دنیا دور سرم چرخید..
این امکان نداره!
دروغه!
آریا نمیتونه عاشق من باشه!
رو به آریا کردم..
-آ...آریا!..آریا..آریا تو..تو!..منو دوست داری؟!
قطره اشکی از گوشه چشماش چکید..
با زبون لباشو تر کرد..
آریا-میخواستم بهت بگم یلدا!..ولی..ولی میخواستم همه چیز تموم بشه!یلدا از من ناراحت نشو!
چونم از بغض لرزید..
دلیل مرگ لیلی عرشیا بود که منو دوست داشت؟
دلیل مرگ آوا آریا بود؟!..آریایی که عشقشو پس میزد؟..
نه!
نه!
نه!
امکان نداره...
زجه زدم..
-امکان نداره لعنتی!..
عصبی به یاشا نگاهی انداختم..نمیتونستم جلوی خودمو بگیرمو سمتش خیر برداشتمو یقشو توی چنگ گرفتمو سمت خودم کشیدم..!
لبخندی زد..
یاشا-من تنها دلیلای غمتو از بین بردم یلدا!..چون نمیذارم کسی بهت آسیب برسونه دختر!..من عاشقتم دیوونه!..چرا نمیخوای بفهمی؟!..
جیغ کشیدم..
-خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..
تکون تکونش میدادمو جیغ میزدم..گلوم سوز میداد..
گریه امونمو برید..
یاشا دستشو دور کمرم حلقه کردو با یه حرکت از آریا دور شدیم..
منو چرخوند و دستشو محکم گذاشت روی شکمم..
یاشا-خوب به آریا نگاه کن!
مردمک چشمام از ترس میلرزید..
-ولم کن یاشا!
یاشا-خوب چهرشو به یاد داشته باش!..ممکنه یادت بره عزیزم!
بیقرار بودم!
میخواد چیکار کنه!؟
آریا با گنگی نگاش میکرد..
یاشا-آریا نترس.!
..تو اشک یلدا رو در نمیاری!..
بهش زخم نمیزنی!
فقط!
اونو از من میگیری!
نمیزاری بامن بمونه!
پس باید بمیری!
من خودم تو رو میفرستم به درک!
جیغ کشیدم..
-خفه شو یاشا!
یاشا خنده شیطانی سر داد..
یاشا-خب آریا!..خداحافظ آریا!
سلام منو یلدا رو با بقیه بچهت برسون!
بگو حقشون فقط مرگ بود!
همونطور که حق توهم فقط مرگه!
تکون دادن دست یاشا همانا و افتادن مجسمه روی آریا همانا!
صدای خوفناک بلنده شکسته شدن مجسمه و زجه من در هم آمیخته شد..!
خورد شدم!
صدای شکسته شدن قلبمو شنیدم!
یاشا ولم کردو روی زمین زانو زدم..
نگام بین تیکه های مغزو و خونی که از زیر خرده های مجسمه زده بود بیرون..
میچرخید..
احساس تو خالی بودن رو داشتم..
اینا مغز آریا بود؟!
جیغ میکشیدم و زجه میزدم..
موهای خودمو میکشیدم و به صورتم چنگ مینداختم..
-آریا!آریا!آریا!آریا!آریا!آریا!آریا!..چرا لامروت چرا؟!
چرا تنهام گذاشتی و رفتی؟!
نگفتی توهم بری من دیگه چه خاکی به سرم بریزم؟!
نگفتی لعنتی؟!
خدا خدا خدا خدا خدا..چرا اینکارو باهام کردی؟!
به کی زخم زدم؟!
دل کیو شکستم که اینطور شکستیم!
خوردم کردی!
دنیام رو از هم پاشیدی یاشا!
خدا ازت نگذره!
خدا ازت نگذره کثافت!
نگذره!
گریه امونمو برید..
هق میزدم و مثله بید میلرزیدم..
جیغ میکشیدم و دستو پا میزدم..
نفسی واسه کشیدن نداشتم!
یاشا همه ی نفسامو ازم گرفته بود!
دنیایی واسم نمونده بود!
همه چیز درهم شکست!
از جا بلند شدم..
خونم توی رگام میجوشید!
به عقب برگشتم..
یاشا منتظر داشت با لبخند نگام میکرد..
یاشا-حالا دیگه دلیلی واسه موندن نداری!
با من بیا!
با من بمون!
خندیدم..
عصبی!
تلخ!
.
.
.
.
.
مثله وحشیا هرچی مواد شوینده و مواد سوختی بود توی اتاقا
سالنا
راهرو ها
و پله ها میریختم!
از ساختمون یتیم خونه زدم بیرون!
راه پله های ورودی در ساختمون ایستادم..
بشکه نفت توی دستم رو روی پله ها خالی کردم..
بشکه رو پرت کردم..
مرگ یاشا!
تنها کلمه ایی که روی مغزم حک شده بود!
تنها کلمه ایی که توی وجودم فریاد میزد!
سوختن جسد..
کبریت رو از توی جیبم در اوردم..
روی کاغذش کشیدم..
شکست!
چهار پنج بار امتحان کردم تا بالاخره روشن شد..
خنده سر دادم!
نگاه دوباره ایی به ساختمون انداختم..
کربیت رو پرت کردم و شعله های آتش!
عقب عقب رفتم و درخت کنار در یتیم خونه ایستادم..
به درخت تکیه دادمو سرخوردم نشستم..
کل ساختمون کوهی آتش بود!
میسوخت!
میسوختو خاطرات منم باهاش میسوزوند!
یاشا رو که توی آتش بود رو توی بالکن میدیدم..
یاشا!
جسدت که هیچ!
خونه ایی که اداعای مالیکیتشو هم داشتی باهاش سوزوندم..
چشمم افتاد به تیکه شیشه ایی که کنارم افتاده بود..
صدای خنده بچهای توی گوشم میپیچید..
خاطرا
اون به تویی که بچه دار میشدی حسادت میکرد!
کمر به کشتن بچت میزد!
(از درون لرزیدم)
آوا!..فکر کنم خبر داشتی؟!
اونم آریا رو دوست داشت!
از حرکاتش عشق بیداد میکرد!
(آره!..بو برده بودم که آوا آریا رو دوست داره!)
من اونو کشتم میدونی چرا؟!
هان؟!..میدونی؟!
خندید..
آب دهنمو با صدا قورت دادم..بزور گفتم:
-چ..چ..چرا؟!
به آریا اشاره کرد..
یاشا-چون آریا اگر خبر دار میشد عشقشو پس میزد..چون!..
(چو روکشدار گفت)
آریا!
(به من اشاره کرد)
عاشق توعه!
دنیا دور سرم چرخید..
این امکان نداره!
دروغه!
آریا نمیتونه عاشق من باشه!
رو به آریا کردم..
-آ...آریا!..آریا..آریا تو..تو!..منو دوست داری؟!
قطره اشکی از گوشه چشماش چکید..
با زبون لباشو تر کرد..
آریا-میخواستم بهت بگم یلدا!..ولی..ولی میخواستم همه چیز تموم بشه!یلدا از من ناراحت نشو!
چونم از بغض لرزید..
دلیل مرگ لیلی عرشیا بود که منو دوست داشت؟
دلیل مرگ آوا آریا بود؟!..آریایی که عشقشو پس میزد؟..
نه!
نه!
نه!
امکان نداره...
زجه زدم..
-امکان نداره لعنتی!..
عصبی به یاشا نگاهی انداختم..نمیتونستم جلوی خودمو بگیرمو سمتش خیر برداشتمو یقشو توی چنگ گرفتمو سمت خودم کشیدم..!
لبخندی زد..
یاشا-من تنها دلیلای غمتو از بین بردم یلدا!..چون نمیذارم کسی بهت آسیب برسونه دختر!..من عاشقتم دیوونه!..چرا نمیخوای بفهمی؟!..
جیغ کشیدم..
-خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..خفه شو!..
تکون تکونش میدادمو جیغ میزدم..گلوم سوز میداد..
گریه امونمو برید..
یاشا دستشو دور کمرم حلقه کردو با یه حرکت از آریا دور شدیم..
منو چرخوند و دستشو محکم گذاشت روی شکمم..
یاشا-خوب به آریا نگاه کن!
مردمک چشمام از ترس میلرزید..
-ولم کن یاشا!
یاشا-خوب چهرشو به یاد داشته باش!..ممکنه یادت بره عزیزم!
بیقرار بودم!
میخواد چیکار کنه!؟
آریا با گنگی نگاش میکرد..
یاشا-آریا نترس.!
..تو اشک یلدا رو در نمیاری!..
بهش زخم نمیزنی!
فقط!
اونو از من میگیری!
نمیزاری بامن بمونه!
پس باید بمیری!
من خودم تو رو میفرستم به درک!
جیغ کشیدم..
-خفه شو یاشا!
یاشا خنده شیطانی سر داد..
یاشا-خب آریا!..خداحافظ آریا!
سلام منو یلدا رو با بقیه بچهت برسون!
بگو حقشون فقط مرگ بود!
همونطور که حق توهم فقط مرگه!
تکون دادن دست یاشا همانا و افتادن مجسمه روی آریا همانا!
صدای خوفناک بلنده شکسته شدن مجسمه و زجه من در هم آمیخته شد..!
خورد شدم!
صدای شکسته شدن قلبمو شنیدم!
یاشا ولم کردو روی زمین زانو زدم..
نگام بین تیکه های مغزو و خونی که از زیر خرده های مجسمه زده بود بیرون..
میچرخید..
احساس تو خالی بودن رو داشتم..
اینا مغز آریا بود؟!
جیغ میکشیدم و زجه میزدم..
موهای خودمو میکشیدم و به صورتم چنگ مینداختم..
-آریا!آریا!آریا!آریا!آریا!آریا!آریا!..چرا لامروت چرا؟!
چرا تنهام گذاشتی و رفتی؟!
نگفتی توهم بری من دیگه چه خاکی به سرم بریزم؟!
نگفتی لعنتی؟!
خدا خدا خدا خدا خدا..چرا اینکارو باهام کردی؟!
به کی زخم زدم؟!
دل کیو شکستم که اینطور شکستیم!
خوردم کردی!
دنیام رو از هم پاشیدی یاشا!
خدا ازت نگذره!
خدا ازت نگذره کثافت!
نگذره!
گریه امونمو برید..
هق میزدم و مثله بید میلرزیدم..
جیغ میکشیدم و دستو پا میزدم..
نفسی واسه کشیدن نداشتم!
یاشا همه ی نفسامو ازم گرفته بود!
دنیایی واسم نمونده بود!
همه چیز درهم شکست!
از جا بلند شدم..
خونم توی رگام میجوشید!
به عقب برگشتم..
یاشا منتظر داشت با لبخند نگام میکرد..
یاشا-حالا دیگه دلیلی واسه موندن نداری!
با من بیا!
با من بمون!
خندیدم..
عصبی!
تلخ!
.
.
.
.
.
مثله وحشیا هرچی مواد شوینده و مواد سوختی بود توی اتاقا
سالنا
راهرو ها
و پله ها میریختم!
از ساختمون یتیم خونه زدم بیرون!
راه پله های ورودی در ساختمون ایستادم..
بشکه نفت توی دستم رو روی پله ها خالی کردم..
بشکه رو پرت کردم..
مرگ یاشا!
تنها کلمه ایی که روی مغزم حک شده بود!
تنها کلمه ایی که توی وجودم فریاد میزد!
سوختن جسد..
کبریت رو از توی جیبم در اوردم..
روی کاغذش کشیدم..
شکست!
چهار پنج بار امتحان کردم تا بالاخره روشن شد..
خنده سر دادم!
نگاه دوباره ایی به ساختمون انداختم..
کربیت رو پرت کردم و شعله های آتش!
عقب عقب رفتم و درخت کنار در یتیم خونه ایستادم..
به درخت تکیه دادمو سرخوردم نشستم..
کل ساختمون کوهی آتش بود!
میسوخت!
میسوختو خاطرات منم باهاش میسوزوند!
یاشا رو که توی آتش بود رو توی بالکن میدیدم..
یاشا!
جسدت که هیچ!
خونه ایی که اداعای مالیکیتشو هم داشتی باهاش سوزوندم..
چشمم افتاد به تیکه شیشه ایی که کنارم افتاده بود..
صدای خنده بچهای توی گوشم میپیچید..
خاطرا
۱۵.۷k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.