۴۵
#۴۵
-هی آریا..اینجا دیواره ها..ما دنبال آسانسور میگردیم..
کنج چشم نگام کرد..
آریا-میدونم..اونجا هم زمین ساف بود ولی با پیدا کردن دکمه زیر زمین رو هم پیدا کردیم..
به نشونه تایید سر تکون دادم و با زبون لبامو تر کردم..
پوفی کردو رو به من گفت..
آریا-اینجا نوشته شده..دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی..به نظرت چی میتونه باشه؟
ابروهام توی هم گره خورد و چشمامو ریز کردم..
زیر لب زمزمه کردم..
-دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی!...دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی!...دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی!...دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی!...دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی!...دنیا را..آهان دنیا را..
با خوشحالی بشکنی زدم..
-فهمیدم..!
لبخندی زد و با تکون دادن سر گفت چی..
-بچه که بودیم..ته این راهرو..اوناهاش،نگاه..
به شکل دایره رنگی که مثله خورشید بودو چند متر باهامون فاصله داشت اشاره کردم..
-همیشه منو دخترا وقتی توی ساختمون میگشتیم اینجا که میرسیدیم کلی توی این دایره دور خودمون میچرخیدیم..
سمت دایره دویدم..
توی دایره ایستادم..
سمتم اومد و کنارم ایستاد..
به روبه روم اشاره کردم...ساف رفتمو دستمو روی دیوار گذاشتمو فشار دادم..
با شکافته شدن دیوار لبخندی از سر پیروزی زدم..
-کار رو همیشه باید به کاردان بسپری...
آریا-بَ..له..شما درست میفرمایید..
راست میگفت..
اتاقک یه اسانسور جلومون بود..
دکمه ایی کنار اتاقک بود دکمه رو فشار دادیم که درش باز شد..وارد اسانسور شدیم..سه تا دکمه گردی شکل که عدد روشون هک شده بود کناره دیواره اتاقک بود..
منو آریا موشکوفانه به هم نگاهی انداختیم...
-یعنی زیر زمین آخرین طبقه زیرین نیست؟!
شونه بالا انداخت..
آریا-خدا که کار بکنه..
دکمه شماره سه رو فشار داد..آسانسور محکم یه تکونی که خود..هل خودم جلو..
گندش بزنن..
صدای غر غری داد و درش بسته شد..
به آریا نگاهی انداختم..
سرش پایین بود..انگار سنگینی نگاهمو حس کرد چون سرشو بالا اوردو با لبخندی نگام غافلگیر شد..
لبخندی روی لبش نقش بست..
موهامو پشت گوش زدمو متقابل لبخندی زدم..
آسانسور ایستاد..
درش کمی باز شد اما گیر کرد..
اخمام رفت توهم..
-اینکه خرابه..
خدا رو شکر کامل باز شد و از اتاقک اسانسور خارج شدیم..
نه!
از تعجب چشمام داشت از کاسه در میومد..
یه سالن با لوستر های با شکوه و میز های ناهار خوری و مبل های سلطنتی...روی میزا ظرفای نقره با زر کاری طلا بود..
توی عمرم حتی توی فیلمم جای به این قشنگی ندیده بودم..!
- آریا!..چقدر ایتجا قشنگه!
سمت مجسمه غول پیکری که وسط سالن بود و تقریبا چهار متری میشد رفتم..
لبخند از لبام کنار نمیرفت...
انگار رویا میدیدم..
آریا-اینجا چقدر قشنگه..
فکر کنم سالن مهمونی هاشون بوده..
قاب عکس بزرگ روی دیوار که قاب طلایی با نگینای زمرد داشت چشممو گرفت..
یه عکس چهار نفره خوانوادگی!
یاشا!
راشا!
و پدرو مادرش..!
با صدایی که سوهان روحم بود با وحشت به عقب برگشتم..
یاشا-شماها اینجا چیکار میکنید؟..
ظرفای روی میز لرزیدن..
آریا سریع اومد و کنار من ایستادو دستمو توی دستاش گرفت..
به دستمون نگاهی انداختم..
رو به یاشا گفتم..
-اومدیم ازت تقاص بگیریم..!
یاشا به ما نگاه نمیکرد..رد نگاه خیرشو گرفتمو به دستای خودمو آریا که گره هم بود رسیدم..
قطره هوی اشک پی در پی از حفره های خالی یاشا میچکید..
یاشا-دستتو..از دستاش..در بیار..
در بیار
در بیار
در بیار
صداش انعکاس توی سالن ایجاد میکرد..
قلبم داشت از جا کنده میشد..
جای زخمم دردش شروع شده بود..
آریا پوزخند صدا داری زد..
یاشا دستشو سمت من دراز کرد...
یاشا-بیا..با من بیا یلدا!
یلدا
یلدا
یلدا..
نفس نفس میزدم..
جیغ کشیدم..
-من باتو هیج جا نمیام!
نعره ایی زد که یه بالا پریدم دستای آریا رو محکم تر فشردم..
یاشا-با من بیا..!
-نمیام دیوونه..نمیام!
زدم زیر گریه..
آریا-یلدا؟!..تورو خدا گریه نکن هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
یاشا-تو باید با من بیای یلدا!
نالیدم..
-نمیام..!تو دوستای منو کشتی!..تو یه قاتلی!
آروم آروم سمت ما سه قدم برداشت..
یه قدم عقب رفتیم..
یاشا-میخوای دلیل مرگ دوستاتو بدونی؟!
چونم از بغض لرزید..
آریا رو به من گفت..
آریا-داره چی بلغور میکنه یلدا؟!
سر تکون دادم..
-نمیدونم!
یاشا-پس خوب گوش کن..بزار همه چی رو برات روشن کنم..
اول از همه داداش خوشگله ی آریا..
عرشیا!
اون فکر میکرد تو با من همدستی و خائن..
و میخواست اینو پیش بقیه هم بگه..
هرچند!
این دلیل اصلیش نبود!
عرشیا عاشق تو میشد یلدا!
دستمو از دست آریا کندمو با عصبانیت جیغ کشیدم..
جیغ کشیدم..
داشت چی میگفت؟!
یاشا-هه!..تعجب کردی؟!..
خب خب!..داشتم میگفتم!
لیلی هم عاش
-هی آریا..اینجا دیواره ها..ما دنبال آسانسور میگردیم..
کنج چشم نگام کرد..
آریا-میدونم..اونجا هم زمین ساف بود ولی با پیدا کردن دکمه زیر زمین رو هم پیدا کردیم..
به نشونه تایید سر تکون دادم و با زبون لبامو تر کردم..
پوفی کردو رو به من گفت..
آریا-اینجا نوشته شده..دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی..به نظرت چی میتونه باشه؟
ابروهام توی هم گره خورد و چشمامو ریز کردم..
زیر لب زمزمه کردم..
-دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی!...دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی!...دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی!...دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی!...دنیا را باید چرخید...تا به مقصد برسی!...دنیا را..آهان دنیا را..
با خوشحالی بشکنی زدم..
-فهمیدم..!
لبخندی زد و با تکون دادن سر گفت چی..
-بچه که بودیم..ته این راهرو..اوناهاش،نگاه..
به شکل دایره رنگی که مثله خورشید بودو چند متر باهامون فاصله داشت اشاره کردم..
-همیشه منو دخترا وقتی توی ساختمون میگشتیم اینجا که میرسیدیم کلی توی این دایره دور خودمون میچرخیدیم..
سمت دایره دویدم..
توی دایره ایستادم..
سمتم اومد و کنارم ایستاد..
به روبه روم اشاره کردم...ساف رفتمو دستمو روی دیوار گذاشتمو فشار دادم..
با شکافته شدن دیوار لبخندی از سر پیروزی زدم..
-کار رو همیشه باید به کاردان بسپری...
آریا-بَ..له..شما درست میفرمایید..
راست میگفت..
اتاقک یه اسانسور جلومون بود..
دکمه ایی کنار اتاقک بود دکمه رو فشار دادیم که درش باز شد..وارد اسانسور شدیم..سه تا دکمه گردی شکل که عدد روشون هک شده بود کناره دیواره اتاقک بود..
منو آریا موشکوفانه به هم نگاهی انداختیم...
-یعنی زیر زمین آخرین طبقه زیرین نیست؟!
شونه بالا انداخت..
آریا-خدا که کار بکنه..
دکمه شماره سه رو فشار داد..آسانسور محکم یه تکونی که خود..هل خودم جلو..
گندش بزنن..
صدای غر غری داد و درش بسته شد..
به آریا نگاهی انداختم..
سرش پایین بود..انگار سنگینی نگاهمو حس کرد چون سرشو بالا اوردو با لبخندی نگام غافلگیر شد..
لبخندی روی لبش نقش بست..
موهامو پشت گوش زدمو متقابل لبخندی زدم..
آسانسور ایستاد..
درش کمی باز شد اما گیر کرد..
اخمام رفت توهم..
-اینکه خرابه..
خدا رو شکر کامل باز شد و از اتاقک اسانسور خارج شدیم..
نه!
از تعجب چشمام داشت از کاسه در میومد..
یه سالن با لوستر های با شکوه و میز های ناهار خوری و مبل های سلطنتی...روی میزا ظرفای نقره با زر کاری طلا بود..
توی عمرم حتی توی فیلمم جای به این قشنگی ندیده بودم..!
- آریا!..چقدر ایتجا قشنگه!
سمت مجسمه غول پیکری که وسط سالن بود و تقریبا چهار متری میشد رفتم..
لبخند از لبام کنار نمیرفت...
انگار رویا میدیدم..
آریا-اینجا چقدر قشنگه..
فکر کنم سالن مهمونی هاشون بوده..
قاب عکس بزرگ روی دیوار که قاب طلایی با نگینای زمرد داشت چشممو گرفت..
یه عکس چهار نفره خوانوادگی!
یاشا!
راشا!
و پدرو مادرش..!
با صدایی که سوهان روحم بود با وحشت به عقب برگشتم..
یاشا-شماها اینجا چیکار میکنید؟..
ظرفای روی میز لرزیدن..
آریا سریع اومد و کنار من ایستادو دستمو توی دستاش گرفت..
به دستمون نگاهی انداختم..
رو به یاشا گفتم..
-اومدیم ازت تقاص بگیریم..!
یاشا به ما نگاه نمیکرد..رد نگاه خیرشو گرفتمو به دستای خودمو آریا که گره هم بود رسیدم..
قطره هوی اشک پی در پی از حفره های خالی یاشا میچکید..
یاشا-دستتو..از دستاش..در بیار..
در بیار
در بیار
در بیار
صداش انعکاس توی سالن ایجاد میکرد..
قلبم داشت از جا کنده میشد..
جای زخمم دردش شروع شده بود..
آریا پوزخند صدا داری زد..
یاشا دستشو سمت من دراز کرد...
یاشا-بیا..با من بیا یلدا!
یلدا
یلدا
یلدا..
نفس نفس میزدم..
جیغ کشیدم..
-من باتو هیج جا نمیام!
نعره ایی زد که یه بالا پریدم دستای آریا رو محکم تر فشردم..
یاشا-با من بیا..!
-نمیام دیوونه..نمیام!
زدم زیر گریه..
آریا-یلدا؟!..تورو خدا گریه نکن هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
یاشا-تو باید با من بیای یلدا!
نالیدم..
-نمیام..!تو دوستای منو کشتی!..تو یه قاتلی!
آروم آروم سمت ما سه قدم برداشت..
یه قدم عقب رفتیم..
یاشا-میخوای دلیل مرگ دوستاتو بدونی؟!
چونم از بغض لرزید..
آریا رو به من گفت..
آریا-داره چی بلغور میکنه یلدا؟!
سر تکون دادم..
-نمیدونم!
یاشا-پس خوب گوش کن..بزار همه چی رو برات روشن کنم..
اول از همه داداش خوشگله ی آریا..
عرشیا!
اون فکر میکرد تو با من همدستی و خائن..
و میخواست اینو پیش بقیه هم بگه..
هرچند!
این دلیل اصلیش نبود!
عرشیا عاشق تو میشد یلدا!
دستمو از دست آریا کندمو با عصبانیت جیغ کشیدم..
جیغ کشیدم..
داشت چی میگفت؟!
یاشا-هه!..تعجب کردی؟!..
خب خب!..داشتم میگفتم!
لیلی هم عاش
۴.۳k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.