۴۴
#۴۴
تنفرو خشم رو میشد احساس کرد...
عصبی بود..
اونم از دست من..!
میخواد منو بکشه؟
خب بکشه..منکه دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم..همین یه جون رو مونده..
اونم بگیره!
تخم چشمام از بس فشار داده بودم دیگه داشت میترکید..
از روم بلند شد..
نفس عمیقی کشیدم..
اما چون صورتم خیسه خون بود..خون توی دماغم رفتو مغزم تیر کشید..
بزور از جام بلند شدم..مهره های کمرم درد میکردن..
این همه شجاعتو از کجا اورده بودم؟!
-بکش یاشا..منم بکش..دیگه کی زنده مونده؟!
جیغ کشید..
یاشا-برووووووووووووووو...
نمییییخوااام بهتآسیب بزنننننننننننننننم...نمییییییییییییییییخوااااااااااااااام!
زجه زدم..
- نزدی؟!..آسیب به من نزدی؟!..صدای خنده دوستام کو؟!..خواهرایی که برام شدن یه خاطره کو؟!..کجان؟..عرشیا کو؟!..میدونی چجوری کمر آریا رو خورد کردی کثافت؟!..تا یادمه نمیبخشم!..اگه من فراموش کردم..خدا فراموش نکنه!..از حقم نمیگذرم..نمیییییییییییییییییییییییییییگذرم..!
از زیر زمین زدم بیرون پله آخری بودم که لمس انگشتای زبری رو دور مچ پام احساس کردم..
با پایین نگاه کردم..
دست سوخته!
یهو پام کشیده شد و پیچیدن جیغم توی زیر زمین..
از پله ها سر میخوردم و کشیده میشدم پایین دماغ و دهنم به لبه پله ها میخورد و تیر میکشید..
به زمین رسیدم..
سعی کردم خودمو بالا بکشم تا بتونم از دستش خلاص شم.. اما بی فایده بود..وحشیانه منو میکشید..
-وللللللللللمممممممممممم کنننننننن.....خدااااااااااااااااااا!
ککککککمممممممکککککککککم کن!..
خداااایااااا کممممممممککککککککممممم کککککننن!
بوی مرگ به مشامم میخورد..
به سمت در اتاقش رفتو پرتم کرد توی اتاق...سرم خورد به زمین و صدای کوروپش قلبمو فشرد..
از درد نفسم بند اومد..
(آریا)
همونجور که ساعت مچیمو میبستم وارد اتاق دخترا شدم..
-یلدا..
با دیدن اتاق خالی..ته دلم خالی شد..
یلدا؟
کجاست؟!
با چیزی که به ذهنم رسید مو به تنم سیخ شد..
-یلدااااااااااااااااااااا..
سریع به سمت زیر زمین دویدم.
درش باز بود..
تند تند از پله ها پایین میرفتم..همه جا تاریک بود و چشمام درست نمیدید..
نه نه نه..
نباید میزاشتم یلدا بمیره..!
به کف زیر زمین رسیدم..
با دیدن خونای تازه که کفش ریخته بودن قطره اشکی از چشمام چکید..
اینا؟..خون یلداست؟!
روزنه ایی توجهمو جلب کرد..
از سمت راهرو اتاق میومد..
دویدم سمت اتاق..
چراغ روشنه اتاقه یاشا بود..
سریع در رو باز کردم و با دیدن صحنه رو به روم..خون توی تنم یخ زد..!
(راوی)
آریا جانی در تن نداشت..
خون از چاقوی توی دست یاشا روی پارکتا میریخت..!
یلدا ناله میکردو مثله مار در خود میپیچید..چاقو در شکمش فرو رفته بود..
یاشا-خودت خواستی یلدا!..
آیا یلدا توانی برای جواب دادن داشت؟!
آریا نمیتوانست جلوی خود را بگیرد..
باید کاری میکرد..
وگرنه موجب میشد تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشد..
بی خبر سمت یاشا دویدو یاشا را با تمام توان هل داد..
یاشا محکم با صورت روی زمین افتاد..
آریا یلدا را روی دستانش بلند کردو و قدرتش را در پاهایش گذاشتو سمت در خروجی دوید..
.
.
.
.
.
(آریا)
یلدا جیغ بلندی کشید..
من جای اون داشتم درد میکشیدم..
بی حسی نداشتم و مجبور بودم بدون بی حسی بقیش کنم..
جیغ میکشید و دستو پا میزد..
اشک صورتمو خیس میکرد...
بعد از بخیه آرامبخشی بهش دادم..
بزور خوردو خوابش برد..
محوش شده بودم..
آخه چقدر یه دختر میتونه خوشگل باشه؟!
خیلی دوسش داشتم..!
ولی میخواستم این مسائل تموم بشه بعد از اون بهش بگم..!
ترسم از این بود که اون منو نخواد..!
مطمئنا بدجور میشکستم...
دستی روی گونه اش که خون روش خشک شده بود کشیدم..
با این صورت خونی و بی روح بازم دلمو میبرد و براش میمردم..
شجاع ترین دختریه که توی عمرم دیدم..!
صورتش از درد جمع شد..
مشخصه داره درد میکشه!
دستای ظریفشو میون دستام گرفتم..
طی این اتفاقات و مرگ بچها خیلی لاغر تر شده بود!
برگشتم به گذشته..روزی که پا توی این یتیم خونه گذاشتیم..چقدر قدر نشناس بودیم..!
.
.
.
.
.
.
(یلدا)
زخمم بهتر شده بود و زیاد درد نداشتم..چهار روز دیگه خانم مدیر با دخترا برمیگشتن!..
باید یه کاری میکردیم..
یاشا دیگه سراغمون نیومد..
ولی تنها یه چیزیو فهمیدم..
هرچقدرم واسه یاشا عزیز باشم بازم اون برای من حکم خطر رو داره..!
لباسمو زدم بالا و به زخم شکمم نگاه کردم..زخمی که هرکسیو میتونست از پا در بیاره..ولی شاید خواست خدا بود که من زنده ام..!
باید دست به کار میشدیم..زیاد وقت نداشتیم..
یا ما..
یا یاشا!
-الان دقیقا کجا داریم میریم؟
نگه داشت..
به دیوار رو به رو خیره شدم..
دستمو گذاشتم روی دیوار...
-این دیوار به چه درد ما میخوره؟!
همونجور که سرش توی دف
تنفرو خشم رو میشد احساس کرد...
عصبی بود..
اونم از دست من..!
میخواد منو بکشه؟
خب بکشه..منکه دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم..همین یه جون رو مونده..
اونم بگیره!
تخم چشمام از بس فشار داده بودم دیگه داشت میترکید..
از روم بلند شد..
نفس عمیقی کشیدم..
اما چون صورتم خیسه خون بود..خون توی دماغم رفتو مغزم تیر کشید..
بزور از جام بلند شدم..مهره های کمرم درد میکردن..
این همه شجاعتو از کجا اورده بودم؟!
-بکش یاشا..منم بکش..دیگه کی زنده مونده؟!
جیغ کشید..
یاشا-برووووووووووووووو...
نمییییخوااام بهتآسیب بزنننننننننننننننم...نمییییییییییییییییخوااااااااااااااام!
زجه زدم..
- نزدی؟!..آسیب به من نزدی؟!..صدای خنده دوستام کو؟!..خواهرایی که برام شدن یه خاطره کو؟!..کجان؟..عرشیا کو؟!..میدونی چجوری کمر آریا رو خورد کردی کثافت؟!..تا یادمه نمیبخشم!..اگه من فراموش کردم..خدا فراموش نکنه!..از حقم نمیگذرم..نمیییییییییییییییییییییییییییگذرم..!
از زیر زمین زدم بیرون پله آخری بودم که لمس انگشتای زبری رو دور مچ پام احساس کردم..
با پایین نگاه کردم..
دست سوخته!
یهو پام کشیده شد و پیچیدن جیغم توی زیر زمین..
از پله ها سر میخوردم و کشیده میشدم پایین دماغ و دهنم به لبه پله ها میخورد و تیر میکشید..
به زمین رسیدم..
سعی کردم خودمو بالا بکشم تا بتونم از دستش خلاص شم.. اما بی فایده بود..وحشیانه منو میکشید..
-وللللللللللمممممممممممم کنننننننن.....خدااااااااااااااااااا!
ککککککمممممممکککککککککم کن!..
خداااایااااا کممممممممککککککککممممم کککککننن!
بوی مرگ به مشامم میخورد..
به سمت در اتاقش رفتو پرتم کرد توی اتاق...سرم خورد به زمین و صدای کوروپش قلبمو فشرد..
از درد نفسم بند اومد..
(آریا)
همونجور که ساعت مچیمو میبستم وارد اتاق دخترا شدم..
-یلدا..
با دیدن اتاق خالی..ته دلم خالی شد..
یلدا؟
کجاست؟!
با چیزی که به ذهنم رسید مو به تنم سیخ شد..
-یلدااااااااااااااااااااا..
سریع به سمت زیر زمین دویدم.
درش باز بود..
تند تند از پله ها پایین میرفتم..همه جا تاریک بود و چشمام درست نمیدید..
نه نه نه..
نباید میزاشتم یلدا بمیره..!
به کف زیر زمین رسیدم..
با دیدن خونای تازه که کفش ریخته بودن قطره اشکی از چشمام چکید..
اینا؟..خون یلداست؟!
روزنه ایی توجهمو جلب کرد..
از سمت راهرو اتاق میومد..
دویدم سمت اتاق..
چراغ روشنه اتاقه یاشا بود..
سریع در رو باز کردم و با دیدن صحنه رو به روم..خون توی تنم یخ زد..!
(راوی)
آریا جانی در تن نداشت..
خون از چاقوی توی دست یاشا روی پارکتا میریخت..!
یلدا ناله میکردو مثله مار در خود میپیچید..چاقو در شکمش فرو رفته بود..
یاشا-خودت خواستی یلدا!..
آیا یلدا توانی برای جواب دادن داشت؟!
آریا نمیتوانست جلوی خود را بگیرد..
باید کاری میکرد..
وگرنه موجب میشد تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشد..
بی خبر سمت یاشا دویدو یاشا را با تمام توان هل داد..
یاشا محکم با صورت روی زمین افتاد..
آریا یلدا را روی دستانش بلند کردو و قدرتش را در پاهایش گذاشتو سمت در خروجی دوید..
.
.
.
.
.
(آریا)
یلدا جیغ بلندی کشید..
من جای اون داشتم درد میکشیدم..
بی حسی نداشتم و مجبور بودم بدون بی حسی بقیش کنم..
جیغ میکشید و دستو پا میزد..
اشک صورتمو خیس میکرد...
بعد از بخیه آرامبخشی بهش دادم..
بزور خوردو خوابش برد..
محوش شده بودم..
آخه چقدر یه دختر میتونه خوشگل باشه؟!
خیلی دوسش داشتم..!
ولی میخواستم این مسائل تموم بشه بعد از اون بهش بگم..!
ترسم از این بود که اون منو نخواد..!
مطمئنا بدجور میشکستم...
دستی روی گونه اش که خون روش خشک شده بود کشیدم..
با این صورت خونی و بی روح بازم دلمو میبرد و براش میمردم..
شجاع ترین دختریه که توی عمرم دیدم..!
صورتش از درد جمع شد..
مشخصه داره درد میکشه!
دستای ظریفشو میون دستام گرفتم..
طی این اتفاقات و مرگ بچها خیلی لاغر تر شده بود!
برگشتم به گذشته..روزی که پا توی این یتیم خونه گذاشتیم..چقدر قدر نشناس بودیم..!
.
.
.
.
.
.
(یلدا)
زخمم بهتر شده بود و زیاد درد نداشتم..چهار روز دیگه خانم مدیر با دخترا برمیگشتن!..
باید یه کاری میکردیم..
یاشا دیگه سراغمون نیومد..
ولی تنها یه چیزیو فهمیدم..
هرچقدرم واسه یاشا عزیز باشم بازم اون برای من حکم خطر رو داره..!
لباسمو زدم بالا و به زخم شکمم نگاه کردم..زخمی که هرکسیو میتونست از پا در بیاره..ولی شاید خواست خدا بود که من زنده ام..!
باید دست به کار میشدیم..زیاد وقت نداشتیم..
یا ما..
یا یاشا!
-الان دقیقا کجا داریم میریم؟
نگه داشت..
به دیوار رو به رو خیره شدم..
دستمو گذاشتم روی دیوار...
-این دیوار به چه درد ما میخوره؟!
همونجور که سرش توی دف
۴.۹k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.