ظهور ازدواج
(✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۳۸ (♡)
صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم برم سراغ مامانم...
صبح زود بود اما دلم بدجور هواشو کرده بود و خواب از سرم
پرونده بود
خبري از جیمین نبود... احتمالا دیشب اصلا نیومده بود و صبحم از
اونور رفته بود شرکت
يعني کجا بود؟
چیکار داشت که اونجور رفت؟
باز یه اتفاق بد و دردسر یا اینکه؟؟
هه ..
بیخیال..
میخواستم تلافی این مدت ندیدن مامان رو در بیارم
وارد بیمارستان شدم و رفتم سمت اتاق مامان
خواستم در اتاقش رو باز کنم که از پنجره کنارش نگاهم به یه نفر
تو اتاقش خورد.
گنگ اخم کردم و خودمو کشیدم سمت پنجره شیشه ای و دقیق
نگاه کردم.
یه مرد بود
اره.. یه مرد که پشت به من روي صندلي کنار تخت مامان نشسته
بود و خم شده بود جلو و انگار داشت باهاش حرف میزد
يعني چي؟
يه استرس و شك عجيبي برم داشت.
ما اشنایی نداشیم. پس این کیه؟
با دقت نگاش کردم که
این
با تعجب خيلي شديدي زل زدم بهش.
از پشت.. شبيه.. جیمین بود.
نگران شدم
جیمین ؟ اینجا؟
نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
هول و سریع در اتاق رو باز کردم که برگشت.
واقعا خودشه...
دهنم از تعجب باز مونده بود.
جیمزه
متعجب و شوکه گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟
اخم باریکی کرد و گفت: صبح به اين زودي چرا اومدي؟
نگران و عصبی :گفتم اومدم دیگه جواب منو بده... اینجا چیکار
ميکني؟ چيزي شده؟ مامانم خوبه؟
و هول به مامان نگاه کردم
بلند شد و دست تو جیبش کرد و محکم :گفت: چيزي نشده.. يکي از
دوستام تو این بیمارستان بود اومدم بهش سر بزنم گفتم سري هم
به مامانت بزنم..همین.
گنگ چشمامو باريك كردم و گفتم: صبح.. به این زودي؟
جیمین گفتم اول بهش سر بزنم بعد برم شرکت
نمیدونم چرا باورم نشد.
شاید هم حقیقت رو بگه و من اشتباه کنم.
اما..
اروم و با شك گفتم پس همه
سریع گفت:اره..اره...
درسته؟
(♡)پارت ۲۳۸ (♡)
صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم برم سراغ مامانم...
صبح زود بود اما دلم بدجور هواشو کرده بود و خواب از سرم
پرونده بود
خبري از جیمین نبود... احتمالا دیشب اصلا نیومده بود و صبحم از
اونور رفته بود شرکت
يعني کجا بود؟
چیکار داشت که اونجور رفت؟
باز یه اتفاق بد و دردسر یا اینکه؟؟
هه ..
بیخیال..
میخواستم تلافی این مدت ندیدن مامان رو در بیارم
وارد بیمارستان شدم و رفتم سمت اتاق مامان
خواستم در اتاقش رو باز کنم که از پنجره کنارش نگاهم به یه نفر
تو اتاقش خورد.
گنگ اخم کردم و خودمو کشیدم سمت پنجره شیشه ای و دقیق
نگاه کردم.
یه مرد بود
اره.. یه مرد که پشت به من روي صندلي کنار تخت مامان نشسته
بود و خم شده بود جلو و انگار داشت باهاش حرف میزد
يعني چي؟
يه استرس و شك عجيبي برم داشت.
ما اشنایی نداشیم. پس این کیه؟
با دقت نگاش کردم که
این
با تعجب خيلي شديدي زل زدم بهش.
از پشت.. شبيه.. جیمین بود.
نگران شدم
جیمین ؟ اینجا؟
نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
هول و سریع در اتاق رو باز کردم که برگشت.
واقعا خودشه...
دهنم از تعجب باز مونده بود.
جیمزه
متعجب و شوکه گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟
اخم باریکی کرد و گفت: صبح به اين زودي چرا اومدي؟
نگران و عصبی :گفتم اومدم دیگه جواب منو بده... اینجا چیکار
ميکني؟ چيزي شده؟ مامانم خوبه؟
و هول به مامان نگاه کردم
بلند شد و دست تو جیبش کرد و محکم :گفت: چيزي نشده.. يکي از
دوستام تو این بیمارستان بود اومدم بهش سر بزنم گفتم سري هم
به مامانت بزنم..همین.
گنگ چشمامو باريك كردم و گفتم: صبح.. به این زودي؟
جیمین گفتم اول بهش سر بزنم بعد برم شرکت
نمیدونم چرا باورم نشد.
شاید هم حقیقت رو بگه و من اشتباه کنم.
اما..
اروم و با شك گفتم پس همه
سریع گفت:اره..اره...
درسته؟
- ۵.۰k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط