رمان ارباب من پارت: ۱۲۱
با شنیدن حرفش چشمام از حدقه بیرون زد و در حالی که از حرص ناخنام رو توی دستهام فرو میکردم، گفتم:
_ خیلی پستی!
_ تو اینجوری فکر کن
و این دفعه بدون اینکه فرصتی بهم بده دستم رو محکم گرفت و به سمت دیگه ی سالن حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم.
به سمت یه میزی که چند زوج کنارش ایستاده بودن رفت و رو بهشون گفت:
_ خوش میگذره دوستان؟
و مشغول خوش و بِش با همشون شد اما من هیچ علاقه ای برای اینکه باهاشون حرف بزنم نداشتم پس سرم رو پایین انداختم!
تشنه ام شده بود پس لیوانی که روی میز بود و فکر میکردم که شربت آلبالوئه رو برداشتم و مشغول نوشیدن شدم.
اولش متوجه نشدم اما وقتی نصف محتویات لیوان رو نوشیدم گلوم به شدت سوخت و همین باعث شد دیگه بقیه اش رو نخورم.
لیوان رو پایین آوردم، سرفه ای کردم و با اخم آروم رو به بهراد گفتم:
_ این چه کوفتی بود که من خوردم؟ مگه شربت آلبالو نیست؟
بهراد با شنیدن حرفم با بدجنسیِ تمام زد زیر خنده و گفت:
_ شربت؟
_ آره
_ ما تو مهمونی هامون شربت سرو نمیکنیم!
_ پس چه کوفتی میخورید؟
_ خودت چی فکر میکنی؟
_ نگو این چیزی که خوردم مشروب بود!
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ متاسفانه بود
_ چرا نگفتی به من؟
_ مگه تو چیزی پرسیدی؟!
با حرص موهام رو از تو صورتم عقب زدم و گفتم:
_ خب من الان حالم بد میشه! من تا حالا از این چیزا نخورده بودم
_ هرچیزی باید یه دفعه ی اولی داشته باشه دیگه
_ حالم از خودت و مهمونیت به هم میخوره!
بدون اینکه به حرفم یا حرص خوردنم توجهی بکنه، دستم رو گرفت و گفت:
_ الان با این وضعیت اصلا نباید از کنارم جُم بخوری!
با دست آزادم سرم رو گرفتم و گفتم:
_ خدا لعنتت کنه، سرم درد گرفت
_ الان اولشه، صبرکن
_ آرزو میکنم بمیری
فشار محکمی به دستم داد که باعث شد صورتم جمع بشه و گفت:
_ خودت نباید مثل گاو هرچی جلوت میبینی رو بخوری!
_ من چمیدونستم
_ خیلی پستی!
_ تو اینجوری فکر کن
و این دفعه بدون اینکه فرصتی بهم بده دستم رو محکم گرفت و به سمت دیگه ی سالن حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم.
به سمت یه میزی که چند زوج کنارش ایستاده بودن رفت و رو بهشون گفت:
_ خوش میگذره دوستان؟
و مشغول خوش و بِش با همشون شد اما من هیچ علاقه ای برای اینکه باهاشون حرف بزنم نداشتم پس سرم رو پایین انداختم!
تشنه ام شده بود پس لیوانی که روی میز بود و فکر میکردم که شربت آلبالوئه رو برداشتم و مشغول نوشیدن شدم.
اولش متوجه نشدم اما وقتی نصف محتویات لیوان رو نوشیدم گلوم به شدت سوخت و همین باعث شد دیگه بقیه اش رو نخورم.
لیوان رو پایین آوردم، سرفه ای کردم و با اخم آروم رو به بهراد گفتم:
_ این چه کوفتی بود که من خوردم؟ مگه شربت آلبالو نیست؟
بهراد با شنیدن حرفم با بدجنسیِ تمام زد زیر خنده و گفت:
_ شربت؟
_ آره
_ ما تو مهمونی هامون شربت سرو نمیکنیم!
_ پس چه کوفتی میخورید؟
_ خودت چی فکر میکنی؟
_ نگو این چیزی که خوردم مشروب بود!
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ متاسفانه بود
_ چرا نگفتی به من؟
_ مگه تو چیزی پرسیدی؟!
با حرص موهام رو از تو صورتم عقب زدم و گفتم:
_ خب من الان حالم بد میشه! من تا حالا از این چیزا نخورده بودم
_ هرچیزی باید یه دفعه ی اولی داشته باشه دیگه
_ حالم از خودت و مهمونیت به هم میخوره!
بدون اینکه به حرفم یا حرص خوردنم توجهی بکنه، دستم رو گرفت و گفت:
_ الان با این وضعیت اصلا نباید از کنارم جُم بخوری!
با دست آزادم سرم رو گرفتم و گفتم:
_ خدا لعنتت کنه، سرم درد گرفت
_ الان اولشه، صبرکن
_ آرزو میکنم بمیری
فشار محکمی به دستم داد که باعث شد صورتم جمع بشه و گفت:
_ خودت نباید مثل گاو هرچی جلوت میبینی رو بخوری!
_ من چمیدونستم
۱۶.۴k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.