ابنباتتلخ
#ابنبات_تلخ
PaRt:۲
. . ____ . .
لینا:ببخشید رفتم تو فکر ی لحظه
هانی:اوک
تهیونگ:زنگ میزنه به لینا
لینا:شاد شنگول میشه و جواب میده : هاییییییی
تهیونگ:های گودی
لینا:اوهوم
تهیونگ:اوم
لینا:کجایی
تهیونگ:شرکت
لینا:صحیح
@عزیزم کیه(یونا عه)
لینا:ته اون صدا کی بود
تهیونگ:بعدا بهت زنگ میزنم بای (قطع میکنه)
لینا: اون صدا کی بود
هانی:چی شد
لینا:نمیدونم شاید اشتب کردم
هانی:چیشد خب بنال
لینا:هانی دست از سرم بردار
هانی:پاشو بریم
لینا:میخوام تنها برم
هانی:شیر توت فرنگی هم که نخوردی
لینا:میل ندارم
هانی:اوکی من میرم کار داشتی بزنگ
لینا:باش برو
هانی:بای (میره)
لینا:همینجوری داشت تو خیابونا راه میرفت و به بچه هایی که با اشتیاق دشت مامانشون رو گرفته بودن و به چشای پر عشق مادرا به بچه هاشون خیره شده بود و اشک تو چشماش جمع شد و سرشو انداخت پایین
نیشگونی از مچ دستش گرفت تا گریه نکنه
تصمیم گرفت به تهیونگ زنگ بزنه همین که گوشیش رو روشن کرد دید ساعت 8 شبه
زنگ زد به تهیونگ
تهیونگ:تلفن رو برداشت و با عصبانیت گفت : ها چته
لینا:چرا اینجوری حرف میزنی خب منه احمق رو باش که عاشق تو شدم بعدم که دلتنگت میشم و تا بهت زنگ میزنم پاچمو میگیری
تهیونگ:تموم شد
+تهیونگ میخام ببینمت چندروزه ندیدمت خو مردم
تهیونگ:فعلا نمیتونم ببینمت چند روز دست از سرم بردار
لینا: ولی ...
تهیونگ:همین که شنیدی چی گفتم
لینا: ... خدافظ قطع میکنه)
لینا:میشینه رو نیمکت و سرشو بین دستاش میزاره و چشاشو میبنده
بعد مدتی تصمیم میگیره بره بار
بلند میشه و ی میگیره و میره بار
سر ی میرز میشینه که با صحنه ای مواجه میشه که همونجا باعث بارونی شدن چشماش میشه...
ادامه دارد...
.____________ . .
PaRt:۲
. . ____ . .
لینا:ببخشید رفتم تو فکر ی لحظه
هانی:اوک
تهیونگ:زنگ میزنه به لینا
لینا:شاد شنگول میشه و جواب میده : هاییییییی
تهیونگ:های گودی
لینا:اوهوم
تهیونگ:اوم
لینا:کجایی
تهیونگ:شرکت
لینا:صحیح
@عزیزم کیه(یونا عه)
لینا:ته اون صدا کی بود
تهیونگ:بعدا بهت زنگ میزنم بای (قطع میکنه)
لینا: اون صدا کی بود
هانی:چی شد
لینا:نمیدونم شاید اشتب کردم
هانی:چیشد خب بنال
لینا:هانی دست از سرم بردار
هانی:پاشو بریم
لینا:میخوام تنها برم
هانی:شیر توت فرنگی هم که نخوردی
لینا:میل ندارم
هانی:اوکی من میرم کار داشتی بزنگ
لینا:باش برو
هانی:بای (میره)
لینا:همینجوری داشت تو خیابونا راه میرفت و به بچه هایی که با اشتیاق دشت مامانشون رو گرفته بودن و به چشای پر عشق مادرا به بچه هاشون خیره شده بود و اشک تو چشماش جمع شد و سرشو انداخت پایین
نیشگونی از مچ دستش گرفت تا گریه نکنه
تصمیم گرفت به تهیونگ زنگ بزنه همین که گوشیش رو روشن کرد دید ساعت 8 شبه
زنگ زد به تهیونگ
تهیونگ:تلفن رو برداشت و با عصبانیت گفت : ها چته
لینا:چرا اینجوری حرف میزنی خب منه احمق رو باش که عاشق تو شدم بعدم که دلتنگت میشم و تا بهت زنگ میزنم پاچمو میگیری
تهیونگ:تموم شد
+تهیونگ میخام ببینمت چندروزه ندیدمت خو مردم
تهیونگ:فعلا نمیتونم ببینمت چند روز دست از سرم بردار
لینا: ولی ...
تهیونگ:همین که شنیدی چی گفتم
لینا: ... خدافظ قطع میکنه)
لینا:میشینه رو نیمکت و سرشو بین دستاش میزاره و چشاشو میبنده
بعد مدتی تصمیم میگیره بره بار
بلند میشه و ی میگیره و میره بار
سر ی میرز میشینه که با صحنه ای مواجه میشه که همونجا باعث بارونی شدن چشماش میشه...
ادامه دارد...
.____________ . .
- ۲.۵k
- ۲۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط