فصل دوم
#فصل_دوم
#قسمت_دهم
"یک جایی و در یک زمانی باید به مقصد رسید
و رسیدن را باور کرد!
مقصد بی انتهاست.
هدف رسیدن است. رسیدن به خدا ، عشق ، و به آنچه که با نام "احساس" در قلبت جوانه میزند...
سین.نون
چهار ماه بعد...
اصفهان_دانشکده ی علوم پزشکی
"راحیل"
استاد علوی بی وقفه تدریس میکرد؛ بدون آنکه ذره ای هم فکر ما دانشجوهای بیچاره باشد که مجبور بودیم ریز ریز حرف هایش را یادداشت کنیم. با خسته نباشید گفتن استاد، خودکارم را محکم روی جزوه ام کوبیدم و سرم را روی دسته ی صندلی گذاشتم:
بنیتا: وای راحیل پاشو یه هوایی به کله امون بخوره. چقدر حرف زد! حتی یه کلمه اشم نفهمیدم
سست و بی حوصله از جایم بلند شدم و وسایلم یکجا در کیفم سرازیر کردم؛ زیپش را نصفه و نیمه بالا بکشیدم و به همراه بنیتا از کلاس خارج شدم. بنیتا دوست خوبی بود. برخلاف بیمارستان که پرسنلش بی دلیل از من دوری می کردند، اینجا از اطرافیان و همکلاسی هایم بازخورد های خیلی خوبی میگرفتم. من، بنیتا، مائده، فروغ و آیدا همگی با هم دوست شده بودیم اما من و بنیتا بیشتر با هم در ارتباط بودیم.
بنیتا: راحیل امروز یه بستنی مهمون منی!
_ اولالا تو از این ولخرجیا هم بلدی؟
بنیتا: من که بی دلیل واسه کسی خرج نمیکنم.
_ و دلیلت چیه؟
بنیتا: بذار بقیه هم برسن بعد میگم
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم. دلم برای رضا تنگ شده بود. بعد آمدن من به اصفهان رضا هم برای یک ماموریت شش ماهه، عازم جنوب شد.
دلم برای مادرم، پدرم، ثمین و حتی بیمارستان و و کتابخانه ی آنجا هم تنگ شده بود. برای دود و دم تهران، ترافیک های وحشتناکش...
اصلا دلم برای همه چیز تنگ شده بود.
آه عمیقی کشیدم که دستی محکم روی شانه ام کوبید. جیغ کشیدم به پشت سرم نگاه کردم. آیدای روانی الاصل، پشت سرم ایستاده بود و غش غش میخندید. دستم را روی قلبم گذاشتم:
_زهرمار! مگه بیماری آدمو میترسونی؟
آیدا در حالی که خیلی سعی میکرد خنده اش را مهار کند گفت:
آیدا: را...راحیل...خیلی ترسویی
و دوباره شروع کرد به خندیدن. رویم را از آیدا گرفتم و به سمت بنیتا رفتم. مائده و فروغ هم کنار بنیتا نشسته بودند و صحبت میکردند.
_شماها کی اومدین؟
فروغ: وقتی که جنابعالی در دریای افکارت غرق شده بودی و درخواست کمک می نمودی که آیدا جان خیلی احساس مسئولیت نمود و تو را از منجلاب افکار نامربوط بیرون کشید.
_ آقا من حاضرم تو اقیانوس اطلس غرق بشم و بمیرم ولی این آیدا منو نجات نده
مائده: دقیقا منم موافقم
آیدا: خیلی هم دلتون بخواد
من و مائده همزمان گفتیم: خیلی هم دلمون نمیخواد
بنیتا: بچه ها پاشین بریم بستنی بدم بهتون
فروغ در حالی که از جایش بلند می شد و کوله ی خاکستری رنگ بِرِزنت اش را می تکاند گفت:
فروغ: خبریه بنیتا جان؟
بنیتا: شاید
بنیتا جلوتر رفت و از مغازه ی نزدیک دانشکده، پنج تا بستنی عروسکی خرید و به ما داد. اولین نفری که اعتراض کرد آیدا بود:
آیدا: این همه گفتی بستنی براتون میخرم این بود؟ خسیس حداقل ما رو به یه کافی شاپی، مافی شاپی چیزی دعوت میکردی
بنیتا دوابرویش بالا انداخت و در حالی که بستنی اش را گاز میزد گفت:
بنیتا: گفتم بستنی میدم بهتون نگفتم میبرتمون کافی شاپ که
_ دختر تو چقدر خسیسی!!!
بنیتا: خب اجازه بدید بحث و عوض کنم. مائده جان قفل ماشینتو باز کن تا بریم تو ماشین
مائده: دیگه چی؟
بنیتا چوب بستنی اش را در سطل زباله ی قرمز رنگی که کنار دستش بود انداخت و رو به مائده لبخند دندان نمایی زد و گفت:
بنیتا: هیچی
همه در ماشین مائده نشسته و منتظر بودیم
تا بنیتا به آن زبان منفعلش حرکتی بدهد:
فروغ: خب؟
بنیتا: بله خب راستش بچه ها یادتونه بهتون گفته بودم من خیلی گل مریم دوست دارم؟
آیدا: آره یادمونه که چی؟
بنیتا لبش را با زبان تر کرد و دستی بر مقنعه ی سورمه ای رنگش کشید و گفت:
بنیتا: من فردا شب عقد میکنم
مائده که پشت فرمان نشسته بود، بی هوا ترمز کرد و نزدیک بود همه ی ما را به فنا بدهد. تا چند ثانیه سکوت بر فضای درون ماشین، حاکم بود. این سکوت هم نشات گرفته از ترس ترمز گرفتن بی موقع مائده بود و هم تعجب از اینکه...
بنیتا خواست حرفی بزند که یکدفعه هر چهار نفرمان جیغ بنفشی کشیدیم و گفتیم: بنیتــــااااا!
بنیتا متعجب به هر چهارنفرمان نگاه کرد و با صدای آرامی گفت:
بنیتا: چیزی شده؟
مائده: بنی راست میگی یا داری مسخره بازی در میاری؟
بنیتا: نه بخدا راست میگم
_ زهرمار تو الان باید بگی روانی الاصل؟
فروغ: نگاش کن چقدر بدجنسه؟
آیدا: یهو میذاشتی پنج دقیقه مونده به عروسیت خبرمون میکردی!
بنیتا: باور کنین یهویی شد
آیدا: ما که نمیایم عقدت
بنیتا: چرا؟
فروغ: خب آخه دیوانه ی قرن! ما که لباس نگرفتیم، آمادگی نداریم بیایم
بنیتا: ای بابا لباس میخواین چیکار! شما فقط حضور بهم رسانید
بنیتا اصفهانی بود و خانواده اش وضع ما
#قسمت_دهم
"یک جایی و در یک زمانی باید به مقصد رسید
و رسیدن را باور کرد!
مقصد بی انتهاست.
هدف رسیدن است. رسیدن به خدا ، عشق ، و به آنچه که با نام "احساس" در قلبت جوانه میزند...
سین.نون
چهار ماه بعد...
اصفهان_دانشکده ی علوم پزشکی
"راحیل"
استاد علوی بی وقفه تدریس میکرد؛ بدون آنکه ذره ای هم فکر ما دانشجوهای بیچاره باشد که مجبور بودیم ریز ریز حرف هایش را یادداشت کنیم. با خسته نباشید گفتن استاد، خودکارم را محکم روی جزوه ام کوبیدم و سرم را روی دسته ی صندلی گذاشتم:
بنیتا: وای راحیل پاشو یه هوایی به کله امون بخوره. چقدر حرف زد! حتی یه کلمه اشم نفهمیدم
سست و بی حوصله از جایم بلند شدم و وسایلم یکجا در کیفم سرازیر کردم؛ زیپش را نصفه و نیمه بالا بکشیدم و به همراه بنیتا از کلاس خارج شدم. بنیتا دوست خوبی بود. برخلاف بیمارستان که پرسنلش بی دلیل از من دوری می کردند، اینجا از اطرافیان و همکلاسی هایم بازخورد های خیلی خوبی میگرفتم. من، بنیتا، مائده، فروغ و آیدا همگی با هم دوست شده بودیم اما من و بنیتا بیشتر با هم در ارتباط بودیم.
بنیتا: راحیل امروز یه بستنی مهمون منی!
_ اولالا تو از این ولخرجیا هم بلدی؟
بنیتا: من که بی دلیل واسه کسی خرج نمیکنم.
_ و دلیلت چیه؟
بنیتا: بذار بقیه هم برسن بعد میگم
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم. دلم برای رضا تنگ شده بود. بعد آمدن من به اصفهان رضا هم برای یک ماموریت شش ماهه، عازم جنوب شد.
دلم برای مادرم، پدرم، ثمین و حتی بیمارستان و و کتابخانه ی آنجا هم تنگ شده بود. برای دود و دم تهران، ترافیک های وحشتناکش...
اصلا دلم برای همه چیز تنگ شده بود.
آه عمیقی کشیدم که دستی محکم روی شانه ام کوبید. جیغ کشیدم به پشت سرم نگاه کردم. آیدای روانی الاصل، پشت سرم ایستاده بود و غش غش میخندید. دستم را روی قلبم گذاشتم:
_زهرمار! مگه بیماری آدمو میترسونی؟
آیدا در حالی که خیلی سعی میکرد خنده اش را مهار کند گفت:
آیدا: را...راحیل...خیلی ترسویی
و دوباره شروع کرد به خندیدن. رویم را از آیدا گرفتم و به سمت بنیتا رفتم. مائده و فروغ هم کنار بنیتا نشسته بودند و صحبت میکردند.
_شماها کی اومدین؟
فروغ: وقتی که جنابعالی در دریای افکارت غرق شده بودی و درخواست کمک می نمودی که آیدا جان خیلی احساس مسئولیت نمود و تو را از منجلاب افکار نامربوط بیرون کشید.
_ آقا من حاضرم تو اقیانوس اطلس غرق بشم و بمیرم ولی این آیدا منو نجات نده
مائده: دقیقا منم موافقم
آیدا: خیلی هم دلتون بخواد
من و مائده همزمان گفتیم: خیلی هم دلمون نمیخواد
بنیتا: بچه ها پاشین بریم بستنی بدم بهتون
فروغ در حالی که از جایش بلند می شد و کوله ی خاکستری رنگ بِرِزنت اش را می تکاند گفت:
فروغ: خبریه بنیتا جان؟
بنیتا: شاید
بنیتا جلوتر رفت و از مغازه ی نزدیک دانشکده، پنج تا بستنی عروسکی خرید و به ما داد. اولین نفری که اعتراض کرد آیدا بود:
آیدا: این همه گفتی بستنی براتون میخرم این بود؟ خسیس حداقل ما رو به یه کافی شاپی، مافی شاپی چیزی دعوت میکردی
بنیتا دوابرویش بالا انداخت و در حالی که بستنی اش را گاز میزد گفت:
بنیتا: گفتم بستنی میدم بهتون نگفتم میبرتمون کافی شاپ که
_ دختر تو چقدر خسیسی!!!
بنیتا: خب اجازه بدید بحث و عوض کنم. مائده جان قفل ماشینتو باز کن تا بریم تو ماشین
مائده: دیگه چی؟
بنیتا چوب بستنی اش را در سطل زباله ی قرمز رنگی که کنار دستش بود انداخت و رو به مائده لبخند دندان نمایی زد و گفت:
بنیتا: هیچی
همه در ماشین مائده نشسته و منتظر بودیم
تا بنیتا به آن زبان منفعلش حرکتی بدهد:
فروغ: خب؟
بنیتا: بله خب راستش بچه ها یادتونه بهتون گفته بودم من خیلی گل مریم دوست دارم؟
آیدا: آره یادمونه که چی؟
بنیتا لبش را با زبان تر کرد و دستی بر مقنعه ی سورمه ای رنگش کشید و گفت:
بنیتا: من فردا شب عقد میکنم
مائده که پشت فرمان نشسته بود، بی هوا ترمز کرد و نزدیک بود همه ی ما را به فنا بدهد. تا چند ثانیه سکوت بر فضای درون ماشین، حاکم بود. این سکوت هم نشات گرفته از ترس ترمز گرفتن بی موقع مائده بود و هم تعجب از اینکه...
بنیتا خواست حرفی بزند که یکدفعه هر چهار نفرمان جیغ بنفشی کشیدیم و گفتیم: بنیتــــااااا!
بنیتا متعجب به هر چهارنفرمان نگاه کرد و با صدای آرامی گفت:
بنیتا: چیزی شده؟
مائده: بنی راست میگی یا داری مسخره بازی در میاری؟
بنیتا: نه بخدا راست میگم
_ زهرمار تو الان باید بگی روانی الاصل؟
فروغ: نگاش کن چقدر بدجنسه؟
آیدا: یهو میذاشتی پنج دقیقه مونده به عروسیت خبرمون میکردی!
بنیتا: باور کنین یهویی شد
آیدا: ما که نمیایم عقدت
بنیتا: چرا؟
فروغ: خب آخه دیوانه ی قرن! ما که لباس نگرفتیم، آمادگی نداریم بیایم
بنیتا: ای بابا لباس میخواین چیکار! شما فقط حضور بهم رسانید
بنیتا اصفهانی بود و خانواده اش وضع ما
۴.۱k
۰۷ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.