هدیه دادند

هدیه دادند 
پیرزنان: تنها موی سیاه‌شان را
پرستارها: لبخند باقی‌مانده
رخت‌شورها: دستکش
ماماها: شیفت خواب
و خدمه‌های اتاق وایتکس و ملافه‌ی چرک: تنها پنجره‌ی باز دخمه‌شان را

باز هم هدیه داری
زندانی‌ها: تنها راه فرارشان را
دیوانه‌ها: روز ملاقات را
مادران پانزده‌ساله: تنها لالایی را که بلد بودند
و مادربزرگ‌های سی‌ساله: تنها قصه‌ی به‌ یاد مانده‌شان
زنی که درد می‌کشید: قرص مسککن
دختران: آخرین بزغاله‌ی نفروخته را
سر زا رفته‌ها: آخرین نفس
و گوژپشت‌ها: تمام خواب‌های صاف را
و جزامی‌ها، به‌جای سیگار، ریه‌های سالمشان را هدیه کردند

من هزاران زن را دیدم
که سحرها
دیگ‌های خالی را
به یادت سرکشیدند
و خدا را با نام کوچکش صدا کردند
و دعایت کردند
و دعایت کردند...


#حسین_پناهی
 #چیزی_شبیه_زندگی #
دیدگاه ها (۴)

نمی دانم.تو هم نیز نخواهی دانست...و همان بهتر که ندانیم...آن...

بعضی‌ها می‌گویند که تمام چشم‌ها یک لهجه دارند... اما من فکر ...

روزگـار جالبی است !!!!!!!! مرغمان تخم نمی گذارد امـا؛؛؛ گاوم...

آشنایی #من_و_نازی می‌اندیشیدم که گناهتکرار تجربه‌هاستو شیطان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط