بسم الله رحمن رحیم

بسم الله رحمن رحیم
#داستان_های_کوتاه
صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود!
با خودش گفت: هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود!
هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم! این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت!
پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود!
اوکی امروز دم اسبی میبندم! همین کار رو کرد و خیلی بهش میو...مد!
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!
فریاد زد: ایول!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!
دیدگاه ها (۱۳)

بسم الله رحمن رحیمکرامت حضرت ابوالفضل العباس علیه عالم جلیل ...

بسم الله رحمن رحیمدعای خیر پدریکی از اقوام تعریف میکرد :یه د...

بسم الله رحمن رحیمﺣﮑﺎﯾﺖ ﮐردندﻣﺮﺩ ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺳﻪ ﺷ...

بسم الله رحمن رحیمتو اتوبوس پیرمرد به دختره که کنارش نشسته ب...

مها خیلی بنیامین رو دوست داشت به انتظارش شب و روز میشست و من...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط