خورشید پشت پنجرهی پلک های من
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلک های من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همه ی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت، هم به جای من…
تو انعکاسِ من شدهای کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهسته تر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شایدکه ای غریبه تو همزاد بامنی
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همه ی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت، هم به جای من…
تو انعکاسِ من شدهای کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهسته تر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شایدکه ای غریبه تو همزاد بامنی
- ۷۶۱
- ۱۸ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط