و تازه می فهمم

و تازه می فهمم

که برف

         خستگی

                  خداست

آن قدر که حس می کنی

پاک کنش را برداشته

می کشد

         روی نام من

روی تمام خیابان ها

خاطره ها

 

گروس عبدالملکیان


sookoot :-(
دیدگاه ها (۷)

تو با من باش از خوشحالی بسیار... می رقصمبگو با دف ، پیانو ،چ...

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻋﺎﺷﻖ ِ ﮔﯿﺴﻮﯼ ِ ﮐﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖﻣﻮﻫﺎﯼِ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﺼﺮِﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ...

بعضی ها چهره شان معمولیست؛اما آنچه در قسمت چپ سینه شان میتپد...

در حنجره های  ما  صدا را بفشارصوت و سخن و حرف و هجا را بفشار...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد.روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط