#گمشده
#part_32

#آســــیه
آیبیکه:بــــــزارید بـــمـــیرم وقتی مادر آدم بچشو نمیشناسه
عمر بدو‌بدو همینطور که آب قند دستش بود به طرفمون امد
بله درست حدس زدید آیبیکه توی حیاط غش کرد
عمر:آیبیکه ما کنارتیم باهمدیگه میریم
خانواده واقعیتو پیدا میکنیم
زن‌عمو بیخیال به ناخن‌هاش نگاه کرد و گفت
شنگول:ای بابا!چقدر شلوغش میکنین،
حالا من یه لحظه حواسم نبود نشناختمش...
بعدم سه تا نره خر دارم خب طبیعیه یه لحظه یکیشونو یادم بره
آیبیکه دستشو محکم کوبید توی پیشونیش و داد زد
آیبیکه:فقط بهم بگو کدوم جوب؟کدوم؟
اولجان:بهتره بگی کدوم سطل اشغال
تورو لابد گذاشتن اونجا و مامانم از اونجا پیدات کرده
آیبیکه:خفه شو تا جرت ندادم،قدکوتوله
اولجان:چی گفتی؟بازم اون حرف مسخرتو تکرار کردی؟
ببین بخدا یکی میزنم تو دهنت
آیبیکه:خاک تو سرم که این همه مدت با این اخلاقای مسخرت نفهمیدم سر راهیم...تو از رفتارات معلوم بود برادر ناتنی‌ای
شنگول:نمیفهمم..آخه بر فرض سرراهی باشی چرا فکر میکنی
اگه سرراهم میذاشتنت بزرگت میکردم تنها دلیل نگهداشتنت
این بود که متاسفانه خودم زاییده بودمت
با تاسف نگاهشون کردم انقدر جدی داشتن بحث میکردن
که آدم باورش میشد واقعا آیبیکه سرراهیه...
بیخیال اونا شدم و گوشه‌ی پذیرایی نشستم...
گوشیمو برداشتم و وارد اینستا شدم از طریق پیج یاسمین
پیج دوروکو پیدا کردم صفحه‌اش عمومی بود
و به راحتی میتونستی وارد شی...با ذوق یکی‌یکی
عکساشو رد میکردم...لعنتی تو هر کشوری عکس داشت
یکی از اون یکی خفن‌تر و خوشتیپ‌تر
از استایلی که خارج از مدرسه میزد خشم امد،آسیه پسند بود
دیدگاه ها (۰)

رمان

#گمشده#part_34#دوروکـــبا یادآوری اون شب حرصی چشمامو بستم و ...

رمان

فردا 8 پارت رمان میاد ببخشید دیر شد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط