رمان
#گمشده
#part_33
#آســــیه
همراه با آیبیکه و عمر وارد کافه شدیم...
آسیه:عمر ببین برای بار چندم دارم میگم
باهاشون دعوا نمیکنی اونا الان میخان به ما کمک کنن
عمر:باشه بابا
به طرف میزشون رفتیم که با دیدنمون از سرجاشون بلند شدن...
سوسن دستشو به طرفم دراز کرد و با لبخندی گفت
سوسن:سلام من سوسنم
لبخندی زدم و دستشو گرفتم
آسیه:خشبختم
دوروک به طرفم برگشت و سلامی کرد با دیدنش
تپش قلب گرفتم...حس میکردم توی وجودم لباس دارن میشورن
سرمو پایین انداختم و زیرلب سلام کردم
هرکدوم روی صندلی نشستیم که عمر شروع کرد
عمر:خب چجوری میخاین پیدا کنید؟
دوروک:آسیه تو به کسی مشکوک نیستی
با صدای دوروک به طرفش برگشتم و بهش خیره شدم...
با دیدنش هرچی میخاستم بگمو فراموش کردم...
آیبیکه بجای من شروع به حرف زدن کرد
آیبیکه:دشمن آسیه توی مدرسهی شما چی میخاد؟
تنها راه پیدا کردنش دوربینای مداربستس
برک:که اونم بابای دوروک پاک کرده
سوسن:دوروک یکم فکر کن ببین مانیتور حافظهی پنهانی نداره؟
دوروک متفکر دستشو به چونهاش زده بود و به افق خیره شد بود
چهرش خیلی بامزه شده بود؛
آدم دلش میخاست همینطوری بهش نگاه کنه
صدایی درونم گفت بله آسیه خانم کراش زدی اونم از نوع صگی
#دوروکـــ
به مغزم فشار آوردم تا ببینم چیزی رو فراموش نکرده باشم...
از اول تولد تا آخر تولد تو ذهنم مرور کردم
#part_33
#آســــیه
همراه با آیبیکه و عمر وارد کافه شدیم...
آسیه:عمر ببین برای بار چندم دارم میگم
باهاشون دعوا نمیکنی اونا الان میخان به ما کمک کنن
عمر:باشه بابا
به طرف میزشون رفتیم که با دیدنمون از سرجاشون بلند شدن...
سوسن دستشو به طرفم دراز کرد و با لبخندی گفت
سوسن:سلام من سوسنم
لبخندی زدم و دستشو گرفتم
آسیه:خشبختم
دوروک به طرفم برگشت و سلامی کرد با دیدنش
تپش قلب گرفتم...حس میکردم توی وجودم لباس دارن میشورن
سرمو پایین انداختم و زیرلب سلام کردم
هرکدوم روی صندلی نشستیم که عمر شروع کرد
عمر:خب چجوری میخاین پیدا کنید؟
دوروک:آسیه تو به کسی مشکوک نیستی
با صدای دوروک به طرفش برگشتم و بهش خیره شدم...
با دیدنش هرچی میخاستم بگمو فراموش کردم...
آیبیکه بجای من شروع به حرف زدن کرد
آیبیکه:دشمن آسیه توی مدرسهی شما چی میخاد؟
تنها راه پیدا کردنش دوربینای مداربستس
برک:که اونم بابای دوروک پاک کرده
سوسن:دوروک یکم فکر کن ببین مانیتور حافظهی پنهانی نداره؟
دوروک متفکر دستشو به چونهاش زده بود و به افق خیره شد بود
چهرش خیلی بامزه شده بود؛
آدم دلش میخاست همینطوری بهش نگاه کنه
صدایی درونم گفت بله آسیه خانم کراش زدی اونم از نوع صگی
#دوروکـــ
به مغزم فشار آوردم تا ببینم چیزی رو فراموش نکرده باشم...
از اول تولد تا آخر تولد تو ذهنم مرور کردم
۱.۵k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.