گمشده
#گمشده
#part_34
#دوروکـــ
با یادآوری اون شب حرصی چشمامو بستم و دستمو
روی میز کوبوندم!
دوروک:بابام اون شب وقت نکرد فیلمارو پاک کنه قبل از پلیسا
فقط تونست هارد دوربینو برداره!
بچها همزمان که تعجب کرده بودن،،خشحال شدن
عمر:ایول خب الان هارد کجاست؟
به صورتش زل زدم و گفتم
دوروک:نمیدونم
لبخند از روی صورتش ماسید و با حرص گفت
عمر:بابات الان کجاست؟
دوروک:امروز صبح پرواز کرد به سوی دُبی
بچها کمکم قیافه هاشون پوکر شد
سوسن:تنها راه اینکه بریم خونتون بگیردیم
دوروک:کسی حق نداره بیاد خونهی من
همینطور که به طرف خونه میرفتیم برک
مشتی به کمرم زد و گفت
برک:اقتدارتو ثابت کردی داداش
نفسمو عصبی فوت کردم بیرون
دوروک:خفه شو تا همینجا لهت نکردم
دم در که رسیدیم بچها منتظر بهم نگاه میکردن
دوروک:کلید ندارم توی باغچهرو بگردین بابام همیشه
قبلاز رفتن اونجا میزاره
سوسن به خاکا دست زد و خیلی سریع گفت
سوسن:دوروک اینجا نیست
برک:مهم نیست بدون کلید میریم تو
طلا که پاکه چه منتش به خاکه،والا
دوروک:اسکل وقتی کلید نداریم چطوری بریم تو؟
دوبار جوگیر شدیا
کلافه و عصبی برگشتم که آسیه کلیدی جلو چشمام گرفت
آسیه:پیدا کردم
دوروک:عِ آره همینه آفرین
کلیدُ خواستم از دستش بگیرم اما اون همینطور صفت گرفته بود
به صورتم زل زده بود و لبخند محوی روی لباش بود
خدایا ملت خل شدن:/
#part_34
#دوروکـــ
با یادآوری اون شب حرصی چشمامو بستم و دستمو
روی میز کوبوندم!
دوروک:بابام اون شب وقت نکرد فیلمارو پاک کنه قبل از پلیسا
فقط تونست هارد دوربینو برداره!
بچها همزمان که تعجب کرده بودن،،خشحال شدن
عمر:ایول خب الان هارد کجاست؟
به صورتش زل زدم و گفتم
دوروک:نمیدونم
لبخند از روی صورتش ماسید و با حرص گفت
عمر:بابات الان کجاست؟
دوروک:امروز صبح پرواز کرد به سوی دُبی
بچها کمکم قیافه هاشون پوکر شد
سوسن:تنها راه اینکه بریم خونتون بگیردیم
دوروک:کسی حق نداره بیاد خونهی من
همینطور که به طرف خونه میرفتیم برک
مشتی به کمرم زد و گفت
برک:اقتدارتو ثابت کردی داداش
نفسمو عصبی فوت کردم بیرون
دوروک:خفه شو تا همینجا لهت نکردم
دم در که رسیدیم بچها منتظر بهم نگاه میکردن
دوروک:کلید ندارم توی باغچهرو بگردین بابام همیشه
قبلاز رفتن اونجا میزاره
سوسن به خاکا دست زد و خیلی سریع گفت
سوسن:دوروک اینجا نیست
برک:مهم نیست بدون کلید میریم تو
طلا که پاکه چه منتش به خاکه،والا
دوروک:اسکل وقتی کلید نداریم چطوری بریم تو؟
دوبار جوگیر شدیا
کلافه و عصبی برگشتم که آسیه کلیدی جلو چشمام گرفت
آسیه:پیدا کردم
دوروک:عِ آره همینه آفرین
کلیدُ خواستم از دستش بگیرم اما اون همینطور صفت گرفته بود
به صورتم زل زده بود و لبخند محوی روی لباش بود
خدایا ملت خل شدن:/
۱.۳k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.