"I fell in love with someone'' (P62)
"I fell in love with someone'' (P62)
ا.ت رو براید بغل کردم از اتاق اومدم بیرون که لحظه ای بیونگ هو اسلحه رو به سمتم گرفت...
بیونگ هو : اگه میخوای ا.ت رو ببری...باید باند منو بهم برگردونی اگه برش نگردونی اطلاعات باند تورو به پلیس گزارش میدم...
چند ساعت بعد :
کوک" داشتم برمیگشتم عمارت پدرم بلاخره با هزار جور باند به بیونگ هو پس دادم به سمت ا.ت نگاهی کردم...بالا سرش یه زخمی بود....سریع یه جا وایسادم از ماشین پیاده شدم اون در ماشین باز کردم به اون زخم بالا سر ا.ت نگاه کردم....یع...نی کار کی بوده؟!!*عصبی*
خواستم در ببندم که لحظه ای چشم هاشو باز کرد...
ا.ت" با سر درد بدی که داشتم چشم هامو باز کردم...کوک رو به روم بود با دیدنش ترس بدی تو وجودم اومد خواستم بلند بشم ولی جلوم گرفت...
ا.ت : کوک بزار برم خواهش میکنم*گریه*
کوک : کجا میخوای بری ها؟!...مگه جای دیگه ای هست که میخوای بری*داد*
با دادی که زد جلو بغضمو گرفتم سعی کردم به چهرش نگاه نکنم سرم آوردم پایین....دیگه نمیتونستم جلو این بغض لنتی بگیرم...تا لحظه ای منو....
کوک" وقتی بیدار شد...جوری بهم نگاه میکرد که انگار از من میترسید...معلومه که میترسه..بیونگ هو راست میگفت...من بهترین زندگی به این دختر ندادم...سعی کرد بلند بشه ولی کجا میخواد بره؟!... اعصابم به شدت بهم خورد وقتی با گریه حرفشو زد دادی زدم بهش...ولی...به چهره ای پر از بغض بهم زل میزد...میدونستم از دستم بدجوری ناراحته...میدونستم خیلی اذیتش کردم...احساس پشیمونی میکردم وقتی سرش آورد پایین اونو تو آغوش خودم کشوندمش ...ولی اون همینجوری تو بغلم گریه میکرد....
کوک : ببخشید کوچولو...ولی هنوز خیلی از دستت عصبانیتم
ا.ت" نمیدونم چقدر دلم برا بغل گرم کوک تنگ شده دوست داشتم همش همینطور باشیم نمیخوام پر از مشکل به وجود بیاد...از آغوش کوک در اومدم...به چهره ی سردش نگاهی کردم...صورت هامون خیلی نزدیک به هم بود...که گفتم...
ا.ت : چرا با اون ها همچین کاری..کردی
کوک : کدوم هارو میگی
ا.ت : همون...ج.نازه ها
کوک : .......
ا.ت : کوک لطفا بهم بگو
کوک : اونا برده های جاسوس عمارت بودن و به دستور پدرم اون هارو کشتم...زیاد مهم نیس بدونی فعلا باید برگردیم عمارت...
ا.ت : *سر تکون داد*
چند مین بعد :
...ادامه داره....
ا.ت رو براید بغل کردم از اتاق اومدم بیرون که لحظه ای بیونگ هو اسلحه رو به سمتم گرفت...
بیونگ هو : اگه میخوای ا.ت رو ببری...باید باند منو بهم برگردونی اگه برش نگردونی اطلاعات باند تورو به پلیس گزارش میدم...
چند ساعت بعد :
کوک" داشتم برمیگشتم عمارت پدرم بلاخره با هزار جور باند به بیونگ هو پس دادم به سمت ا.ت نگاهی کردم...بالا سرش یه زخمی بود....سریع یه جا وایسادم از ماشین پیاده شدم اون در ماشین باز کردم به اون زخم بالا سر ا.ت نگاه کردم....یع...نی کار کی بوده؟!!*عصبی*
خواستم در ببندم که لحظه ای چشم هاشو باز کرد...
ا.ت" با سر درد بدی که داشتم چشم هامو باز کردم...کوک رو به روم بود با دیدنش ترس بدی تو وجودم اومد خواستم بلند بشم ولی جلوم گرفت...
ا.ت : کوک بزار برم خواهش میکنم*گریه*
کوک : کجا میخوای بری ها؟!...مگه جای دیگه ای هست که میخوای بری*داد*
با دادی که زد جلو بغضمو گرفتم سعی کردم به چهرش نگاه نکنم سرم آوردم پایین....دیگه نمیتونستم جلو این بغض لنتی بگیرم...تا لحظه ای منو....
کوک" وقتی بیدار شد...جوری بهم نگاه میکرد که انگار از من میترسید...معلومه که میترسه..بیونگ هو راست میگفت...من بهترین زندگی به این دختر ندادم...سعی کرد بلند بشه ولی کجا میخواد بره؟!... اعصابم به شدت بهم خورد وقتی با گریه حرفشو زد دادی زدم بهش...ولی...به چهره ای پر از بغض بهم زل میزد...میدونستم از دستم بدجوری ناراحته...میدونستم خیلی اذیتش کردم...احساس پشیمونی میکردم وقتی سرش آورد پایین اونو تو آغوش خودم کشوندمش ...ولی اون همینجوری تو بغلم گریه میکرد....
کوک : ببخشید کوچولو...ولی هنوز خیلی از دستت عصبانیتم
ا.ت" نمیدونم چقدر دلم برا بغل گرم کوک تنگ شده دوست داشتم همش همینطور باشیم نمیخوام پر از مشکل به وجود بیاد...از آغوش کوک در اومدم...به چهره ی سردش نگاهی کردم...صورت هامون خیلی نزدیک به هم بود...که گفتم...
ا.ت : چرا با اون ها همچین کاری..کردی
کوک : کدوم هارو میگی
ا.ت : همون...ج.نازه ها
کوک : .......
ا.ت : کوک لطفا بهم بگو
کوک : اونا برده های جاسوس عمارت بودن و به دستور پدرم اون هارو کشتم...زیاد مهم نیس بدونی فعلا باید برگردیم عمارت...
ا.ت : *سر تکون داد*
چند مین بعد :
...ادامه داره....
۱۱.۴k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.