قسمت آخر

قسمت آخر......

بچه که بودیم،
اگه با کسی دعوا میکردیم یه ساعت بعد یادمان میرفت
بزرگ شدیم،
گاهی دعوامون سالهایادمون میمونه و آتشی نمیکنیم.
بچه که بودیم،
گاهی با یک تیکه نخ سرگرم میشدیم
بزرگ شدیم،
حتی صد تا کلاف نخ هم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم،
بزرگترین آرزومون داشتن یه چیز کوچیک بود
بزرگ شدیم،
کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزهاست
بچه که بودیم،
تو بازیهامون ادای بزرگترها در می آوردیم
بزرگ شدیم،
همش تو خیالمون برمیگردیم به بچگی
بچه که بودیم،
بچه بودیم
بزرگ شدیم،
بزرگ که نشدیم هیچ،
دیگه همون بچه هم نیستیم

پایان داستان زندگی
دیدگاه ها (۲)

بارالها…از کوی تو بیرون نشود پای خیالمنکند فرق به حالم .......

نه گریه کردم ، نه شعری سرودم .سکوت کردم ، نگاه کردم ، بغض کر...

‌ ای که از کوچه معشوقه ما میگذری...نامه ای دارم من...که بدست...

قسمت دوم ....دنیا رو ببین،بچه بودیم بارون از آسمون میومد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط