پارت۱۶۷
#پارت۱۶۷
دیگه واقعا داشتم نگران میشدم. کیان چند روز بود که جوابمو نمیداد. درسته بچه که نبود ولی خب من...
با نا امیدی و برای آخرین بار گزینه ی تماسو زدم.گذاشتم رو اسپیکر و انداختمش رو تخت. پنج تا بوق. ده تا بوق.
_الو...
صداش خش داروخسته بود .سریع پریدم رو گوشی و گفتم:
_الو کیان؟خودتی؟کجایی؟چرا جواب نمیدی؟
_خونه...
_این مدت کجا بودی؟
_ویلا...
چند لحظه هردو ساکت بودیم. با صدای آروم گفتم:
_خوبی؟
با مکث جواب میداد
_نه...
_چیزی شده؟
_چیز مهمی نبود
پوزخندی زد و ادامه داد
_فقط پدرمو دیدم.
با تعجب گفتم:
_محمود ناظری؟یا اون عوضی؟
زیر لب گفت:
_محمود ناظری...
روی تخت ولو شدم و گفتم:
_کجا دیدیش؟
_وقتی رفتم دنبال آیدا...
یه جملش توی ذهنم تکرار شد. «وقتی رفتم دنبال آیدا»
یه حس بد حسادت تو وجودم وول خورد.
_پس همش تقصیر اون دخترس.
_ینی چی؟چه ربطی داره؟
_اگه اون انقد خودشو لوس نمیکرد تو مجبور نمیشدی بری دنبالش.
_ولی اون قضیه تقصیر خودمون بود.
_ولی اگه نمیرفتی نمیدیدیش.
صداهامون کم کم داشت بالا میرفت
_الان اون بحث مهم نیست
حس کردم داره از آیدا طرف داری میکنه.
_ع جدی؟خیلیم مهمه اون دختره آیدا با بچه بازیش...
تقریبا با صدای بلند حرفمو قطع کرد
_بسه ثنا حوصله ندارم.
_چرا انقد طرف اونو میگیری؟
_چرا چرت و پرت میگی؟
_من چرت نمیگم این تویی که مثل احمقا رفتی دنبالش.
دیگه از جام بلند شده بودم و داد میزدم
_دیگه داری مضخرف میگی ثنا.
_اصلا نباید تورو وارد این قضیه میکردم.
_چرا انقدر روی آیدا حساسی؟مگه چیکارت کرده؟
اون کسی که اون همه مدت پشت غرور و عقلم قایم شده بود با خشم از جاش بلند شد و یه کاری کرد با همون صدای بلند بگم
_چون دوسِت دارم...
دیگه واقعا داشتم نگران میشدم. کیان چند روز بود که جوابمو نمیداد. درسته بچه که نبود ولی خب من...
با نا امیدی و برای آخرین بار گزینه ی تماسو زدم.گذاشتم رو اسپیکر و انداختمش رو تخت. پنج تا بوق. ده تا بوق.
_الو...
صداش خش داروخسته بود .سریع پریدم رو گوشی و گفتم:
_الو کیان؟خودتی؟کجایی؟چرا جواب نمیدی؟
_خونه...
_این مدت کجا بودی؟
_ویلا...
چند لحظه هردو ساکت بودیم. با صدای آروم گفتم:
_خوبی؟
با مکث جواب میداد
_نه...
_چیزی شده؟
_چیز مهمی نبود
پوزخندی زد و ادامه داد
_فقط پدرمو دیدم.
با تعجب گفتم:
_محمود ناظری؟یا اون عوضی؟
زیر لب گفت:
_محمود ناظری...
روی تخت ولو شدم و گفتم:
_کجا دیدیش؟
_وقتی رفتم دنبال آیدا...
یه جملش توی ذهنم تکرار شد. «وقتی رفتم دنبال آیدا»
یه حس بد حسادت تو وجودم وول خورد.
_پس همش تقصیر اون دخترس.
_ینی چی؟چه ربطی داره؟
_اگه اون انقد خودشو لوس نمیکرد تو مجبور نمیشدی بری دنبالش.
_ولی اون قضیه تقصیر خودمون بود.
_ولی اگه نمیرفتی نمیدیدیش.
صداهامون کم کم داشت بالا میرفت
_الان اون بحث مهم نیست
حس کردم داره از آیدا طرف داری میکنه.
_ع جدی؟خیلیم مهمه اون دختره آیدا با بچه بازیش...
تقریبا با صدای بلند حرفمو قطع کرد
_بسه ثنا حوصله ندارم.
_چرا انقد طرف اونو میگیری؟
_چرا چرت و پرت میگی؟
_من چرت نمیگم این تویی که مثل احمقا رفتی دنبالش.
دیگه از جام بلند شده بودم و داد میزدم
_دیگه داری مضخرف میگی ثنا.
_اصلا نباید تورو وارد این قضیه میکردم.
_چرا انقدر روی آیدا حساسی؟مگه چیکارت کرده؟
اون کسی که اون همه مدت پشت غرور و عقلم قایم شده بود با خشم از جاش بلند شد و یه کاری کرد با همون صدای بلند بگم
_چون دوسِت دارم...
۵.۰k
۲۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.