دَم...نوش
#دَم...نوش
پارت یک
این رمان داره توسط @fatemeh..1396 نوشته میشه. لطفا نظراتتونو بگین تا پارتای بعدی رو استارت بزنه.مرسی*_*
چراغا خاموش بود. یه کیک کوچیک گرد روبروم بود و شمعی که روش شعله ور بود. آتیش شمع ذهنمو میکشید سمت یک اتفاق قدیمی. یک تصمیم خونین. یک اشتباه بی برگشت...
همون شعله ی کوچیک منو یاد یه آتیش سوزی بزرگ انداخت.
سرمو به طرفین تکون دادم و فکرمو منحرف کردم. سریع همون ارزوی همیشگی که همیشه و همیشه و توی دلم و ذهنم تکرارش میکردم رو گفتم و شمعو فوت کردم. همین. یه تولد ساده. یه تولد یه نفره. یه نفر.
برقارو روشن کردم. به سکوت خونه عادت کرده بودم.به تنهایی و تنها غذا خوردن و هر چیزی که توش کلمه ی تنها وجود داشت.
بی تفاوت به کیک نگاه کردم. من که نمیتونستم ازون کیک بخورم پس یا باید مینداختمش دور یا میدادمش به یکی از همسایه ها.
از توی یخچال کیسه ی قرمزو برداشتم و یه لیوان شیشه ای.
مایع قرمزو خوشبو رو توی لیوان خالی کردم و با لذت مزه مزه کردم. عطر خون توی بینیم پیچید و مطمئنم که الان مردمک چشمام دیگه مشکی نیست.
لیوان به دست رفتم توی اتاق و جعبه ی کوچیک و چوبی رو از کشوی میز آرایشم برداشتم. جعبه رو باز کردم و انگشتر قدیمی و سنگی رو برداشتم. ساخت دست. دستای یه مرد بیگناه.
انگشتر هنوزم بوی خون میداد.یا من اینطور فکر میکردم. سنگای بنفش و آبی با ظرافت یک حلقه رو به وجود آورده بود.
هر چقدر هم که بگذره یادم نمیره چی شد. چیکار کردم.
یادم نمیره باهاش چیکار کردن...
یادم نمیره چه بلایی سرشون آوردم...
_یادم نمیره چه بلایی سرم اومد...
پارت یک
این رمان داره توسط @fatemeh..1396 نوشته میشه. لطفا نظراتتونو بگین تا پارتای بعدی رو استارت بزنه.مرسی*_*
چراغا خاموش بود. یه کیک کوچیک گرد روبروم بود و شمعی که روش شعله ور بود. آتیش شمع ذهنمو میکشید سمت یک اتفاق قدیمی. یک تصمیم خونین. یک اشتباه بی برگشت...
همون شعله ی کوچیک منو یاد یه آتیش سوزی بزرگ انداخت.
سرمو به طرفین تکون دادم و فکرمو منحرف کردم. سریع همون ارزوی همیشگی که همیشه و همیشه و توی دلم و ذهنم تکرارش میکردم رو گفتم و شمعو فوت کردم. همین. یه تولد ساده. یه تولد یه نفره. یه نفر.
برقارو روشن کردم. به سکوت خونه عادت کرده بودم.به تنهایی و تنها غذا خوردن و هر چیزی که توش کلمه ی تنها وجود داشت.
بی تفاوت به کیک نگاه کردم. من که نمیتونستم ازون کیک بخورم پس یا باید مینداختمش دور یا میدادمش به یکی از همسایه ها.
از توی یخچال کیسه ی قرمزو برداشتم و یه لیوان شیشه ای.
مایع قرمزو خوشبو رو توی لیوان خالی کردم و با لذت مزه مزه کردم. عطر خون توی بینیم پیچید و مطمئنم که الان مردمک چشمام دیگه مشکی نیست.
لیوان به دست رفتم توی اتاق و جعبه ی کوچیک و چوبی رو از کشوی میز آرایشم برداشتم. جعبه رو باز کردم و انگشتر قدیمی و سنگی رو برداشتم. ساخت دست. دستای یه مرد بیگناه.
انگشتر هنوزم بوی خون میداد.یا من اینطور فکر میکردم. سنگای بنفش و آبی با ظرافت یک حلقه رو به وجود آورده بود.
هر چقدر هم که بگذره یادم نمیره چی شد. چیکار کردم.
یادم نمیره باهاش چیکار کردن...
یادم نمیره چه بلایی سرشون آوردم...
_یادم نمیره چه بلایی سرم اومد...
۳.۳k
۲۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.