افسوس که

افسوس که
من و " تو "
دور از هم پیر میشویم !
و
طعم شیرین تاب دادن
نوه هایمان را هیچوقت نمیچشیم ...

چقدر حیف که
حساب موهای سپیدت را
نمیتوانم نگه دارم
و
چروک دور چشمهایت
دور از چشم من
عمیق میشوند

چقدر دلم میخواست
وقتی نمره ی عینکت را
بالا میبردی و
عصای تازه میخریدی
کنارت باشم !

آنوقت خودم
دونمره از چشمانم و
کمی از قوت پاهایم را
دودستی تقدیمت میکردم ...

چقدر تلخ که
اجبار از خواستن
قویتر است ...

چه حیف
اما
من و " تو "
دور از هم پیر میشویم ...

#هستی_دارایی
دیدگاه ها (۱)

تنهایی،شاخه‌ی درختی‌ست پشت پنجره‌امگاهی لباس برگ می‌پوشدگاهی...

باورکنپاییز که می آیدهمین پیرمردهای تنهاروی نیمکتهای پارک هم...

امشب تمام عاشقان را دست به سر کنیک امشبی با من بمان، با من س...

باید بازیگر شوم ،آرامش را بازی کنم …باز باید خنده را به زور ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط