یک روز ظهر وارد خانه شد سلام کرد خیلی خسته و گرفته بود

یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت. صدا کرد: مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم.

وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست، پرسیدم: چه خبر؟

در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌رنگ با آرم «الله» بیرون آورد. پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش». خیلی ناراحت شدم، گفتم: «خدا نکند که تو قبل از من بری».

اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است. وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».

نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود. حالا من هم با آن پرچم... .

خاطره ای از مادر شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا

Telegram.me/lashgar_fereshtegaan

https://www.instagram.com/lashgar.fereshtegan/

#شهید #شهدا #مدافع #حرم #مدافع_حرم #شهید_قاسمی_دانا #شهید_مدافع_حرم #مدافعان_حرم #شفاعت #مادر #پدر #مجری #مادر_شهید #فرزند_شهید #همسر_شهید #عضو #کانال #تلگرام #اینستا #اینستاگرام #ویس #ویسگون #صفحه #خبر #مهم #مذهبی #سیاسی #یا_مهدی_ادرکنی #یامهدی_ادرکنی #یادمان_شهدا
دیدگاه ها (۱)

نقاش هایی ک تقدیم مادر شهید قاسمی دانا شد...Telegram.me/lash...

‌ درکنار حرف های عاشقانه مادرت درباره تو نشستیم گاه باخنده و...

‌ بسم رب الشهدا و الصدیقینخاطره زیبا از زبان شهید مصطفی صدرز...

دست خط شهید قاسمی دانا...Telegram.me/lashgar_fereshtegaanhtt...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط