‌ بسم رب الشهدا و الصدیقینخاطره زیبا از زبان شهید مصطفی صدرز...

یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک...

مادر شهید: این شالشو فقط محرم دور گردنش می انداخت . تا آخر ب...

“دیروز دوباره وسایل های حسن را باز کردم و یکی یکی را با دقت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط