بسم رب الشهدا و الصدیقین

‌ بسم رب الشهدا و الصدیقین

خاطره زیبا از زبان شهید مصطفی صدرزاده درباره شهید حسن قاسمی

تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند .

ما هر وقت میخاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم .

یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم .

چراغ موتورش روشن میرفت .
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند .
خندید . من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو میزنند .
دوباره خندید . و گفت:«مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی . که گفته شب روی خاک ریز راه میرفت و تیر های رسام از بین پاهاش رد میشد
نیروهاش میگفتن . فرمانده بیا پایین . تیر میخوری .
در جواب میگفت . اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده «. و شهید مصطفی میگفت:

حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه .
هنوز وقتش نشده .
و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید


Telegram.me/lashgar_fereshtegaan

https://www.instagram.com/lashgar.fereshtegan/

#شهید #شهدا #مدافع #حرم #مدافع_حرم #شهید_قاسمی_دانا #شهید_مدافع_حرم #مدافعان_حرم #شفاعت #مادر #پدر #مجری #مادر_شهید #فرزند_شهید #همسر_شهید #عضو #کانال #تلگرام #اینستا #اینستاگرام #ویس #ویسگون #صفحه #خبر #مهم #مذهبی #سیاسی #یا_مهدی_ادرکنی #یامهدی_ادرکنی #یادمان_شهدا #شهید_صدرزاده
دیدگاه ها (۱)

یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک...

نقاش هایی ک تقدیم مادر شهید قاسمی دانا شد...Telegram.me/lash...

دست خط شهید قاسمی دانا...Telegram.me/lashgar_fereshtegaanhtt...

مادر شهید: این شالشو فقط محرم دور گردنش می انداخت . تا آخر ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط