فیک ٨۶
هرا، دختری کوچک با چشمانی درخشان و کنجکاو، کنار پنجره بزرگی نشسته بود که نور خورشید را بر زمین میپراکند. او خیلی زود از تماشای بازی نورها بر روی فرش دست کشید و چشمانش را به پدرش، کوک، دوخت که سرگرم مرتب کردن اتاق بود.
هرا از ته دل سوالی مطرح کرد که در ذهن کوچک و پر از کنجکاویاش ریشه دوانده بود:
بابا، این خرگوشا چطوری به وجود میان؟
کوک مکثی کرد، با لبخندی که یادآور گذشتههای شبهایی بود که در کنارش مادر هرا وجود داشت، گفت:
اینا مامانشون به دنیا میارن.
هرا با دقت به صحبتهای پدرش گوش داد و سپس با شیطنتی کودکانه و نگاهی پرسشگر ادامه داد:
پس منو مامانم به دنیا آورده. پس مامانم کجاست؟
سؤال ناگهانی هرا دل کوک را لرزاند. او به یاد روزهایی افتادبا هم بودن اما به سرعت خود را جمع و جور کرد و لبخند محوتری زد. خرگوش صورتی کوچک در دستانش چرخید و از لبه پنجره افتاد زمین ، کوک بیآنکه توجه کند زمزمهای کرد: مامانت...
هرا با اضطرابی کودکانه به خرگوش اشاره کرد و گفت:
بابا! نگاه کن، خرگوشم دردش اومد!
کوک با تلاش برای تغییر حال و هوا، لبخندی مصنوعی زد و شروع به خندیدن کرد، سپس خرگوش را برداشت و در دستان هرا گذاشت، با صدایی شاد و نوازشگر گفت:
ببخشید، پرنسس بابا!
..........
ناشناس: زود باش! مگر نگفتم درست بزن؟
ناشناس: ببخشید.
ناشناس: تا کی؟
ناشناس: از اول شروع کنیم. برو!
هرا و کوک برای لحظاتی دیگر، این بار در سالن بزرگ خانه، نشسته بودند، خدمتکاری با چای و بشقابی کیک تازه در دستانش وارد شد و گفت:
ارباب، وقت چای است.
کوک نگاهی به کیک انداخت و به فکر فرو رفت، شاید این کیک میتوانست جشنی کوچک برای یادبود زنی باشد که در قلب هر دویشان جایگاهی ویژه داشت. او با حسی ناگفتنی، به خدمتکار نگاهی کرد و پرسید:
بهنظرت کیک بگیرم؟
خدمتکار با لحن آرامی پاسخ داد:
از نظر من بله ارباب، برای شاد کردن روحشان.
کوک سری به نشانهٔ موافقت تکان داد و گفت:
مرسی، میتونی بری.
هرا با نگاهی دوباره به پدرش سوالی جدید مطرح کرد:
بابا، برای من اونه؟ چرا کیک میگیری؟
کوک به چشمان زیبای دخترش نگریست که پر از کنجکاوی و عشق بود. او به آرامی دستی بر سر دخترش کشید و گفت: برای اینکه همیشه به یاد داشته باشیم شادی، حتی کوچکترین لحظهها را با خودمان داشته باشیم و یاد عزیزانی که با ما نیستند را زنده نگه داریم.
--
هرا از ته دل سوالی مطرح کرد که در ذهن کوچک و پر از کنجکاویاش ریشه دوانده بود:
بابا، این خرگوشا چطوری به وجود میان؟
کوک مکثی کرد، با لبخندی که یادآور گذشتههای شبهایی بود که در کنارش مادر هرا وجود داشت، گفت:
اینا مامانشون به دنیا میارن.
هرا با دقت به صحبتهای پدرش گوش داد و سپس با شیطنتی کودکانه و نگاهی پرسشگر ادامه داد:
پس منو مامانم به دنیا آورده. پس مامانم کجاست؟
سؤال ناگهانی هرا دل کوک را لرزاند. او به یاد روزهایی افتادبا هم بودن اما به سرعت خود را جمع و جور کرد و لبخند محوتری زد. خرگوش صورتی کوچک در دستانش چرخید و از لبه پنجره افتاد زمین ، کوک بیآنکه توجه کند زمزمهای کرد: مامانت...
هرا با اضطرابی کودکانه به خرگوش اشاره کرد و گفت:
بابا! نگاه کن، خرگوشم دردش اومد!
کوک با تلاش برای تغییر حال و هوا، لبخندی مصنوعی زد و شروع به خندیدن کرد، سپس خرگوش را برداشت و در دستان هرا گذاشت، با صدایی شاد و نوازشگر گفت:
ببخشید، پرنسس بابا!
..........
ناشناس: زود باش! مگر نگفتم درست بزن؟
ناشناس: ببخشید.
ناشناس: تا کی؟
ناشناس: از اول شروع کنیم. برو!
هرا و کوک برای لحظاتی دیگر، این بار در سالن بزرگ خانه، نشسته بودند، خدمتکاری با چای و بشقابی کیک تازه در دستانش وارد شد و گفت:
ارباب، وقت چای است.
کوک نگاهی به کیک انداخت و به فکر فرو رفت، شاید این کیک میتوانست جشنی کوچک برای یادبود زنی باشد که در قلب هر دویشان جایگاهی ویژه داشت. او با حسی ناگفتنی، به خدمتکار نگاهی کرد و پرسید:
بهنظرت کیک بگیرم؟
خدمتکار با لحن آرامی پاسخ داد:
از نظر من بله ارباب، برای شاد کردن روحشان.
کوک سری به نشانهٔ موافقت تکان داد و گفت:
مرسی، میتونی بری.
هرا با نگاهی دوباره به پدرش سوالی جدید مطرح کرد:
بابا، برای من اونه؟ چرا کیک میگیری؟
کوک به چشمان زیبای دخترش نگریست که پر از کنجکاوی و عشق بود. او به آرامی دستی بر سر دخترش کشید و گفت: برای اینکه همیشه به یاد داشته باشیم شادی، حتی کوچکترین لحظهها را با خودمان داشته باشیم و یاد عزیزانی که با ما نیستند را زنده نگه داریم.
--
۱۴.۲k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.