فیک ٢٨
در لحظهای حساس و پرتنش، لایلا، ملکهی دریای سیاه، در حضور موجودات عجیب و قدرتمند با جسارت و شجاعت تمام ایستاده بود. با تمام تواناییهای خارقالعادهاش، به کنترل آبهای وسیع اقیانوس پرداخت. او قدرتش را به کار گرفت تا جریانهای عظیم و مواج آب را به سمت موجودات ناشناخته و اسرارآمیز هدایت کند، امیدوار بود که بتواند با این حمله تأثیرگذار آنها را متوقف کند. اما بر خلاف انتظاراتش، این موجودات گویا هیچ حسی به حملات او نداشتند و حتی ذرهای واکنش هم نشان نمیدادند. قلب لایلا برای لحظهای از ترس لرزید، ولی هرگز اجازه نداد که این احساس تبدیل به ضعف شود.
با وجود این چالش بزرگ، لایلا به سرعت ذهنش را جمع کرد و تصمیم گرفت تا به شکلی متفاوت با اوضاع برخورد کند. او به روبی، رو کرد و گفت: «روبی، وقتشه به سمت دریای سیاه بری و هرکسی رو که میتونی نجات بدی. دریا خالیه، این بهترین فرصت برای نجات بقیه است.»
روبی با قاطعیت و اعتماد به نفس سرش را تکان داد و به سرعت از پشت قصر به راه افتاد. او میدانست که زمان، عنصر حیاتی در این شرایط است و هر ثانیه میتواند تفاوتی بین نجات یا تسلیم شدن باشد.
در حالی که روبی به سوی مقصد خود روانه شد، لایلا همچنان به تمرکز بر قدرتهایش ادامه داد و سعی کرد تا راهی برای شکست این موجودات پیدا کند. کوک، نیز در تلاش بود تا راهی برای کمک کردن پیدا کند. وقتی دید که اقداماتش نتیجهای ندارد، تصمیم گرفت به سمت محل گرگینهها تلپورت کند، به امید اینکه شاید آنها بتوانند راهی برای مقابله پیدا کنند.
وقتی لایلا متوجه غیبت کوک شد، عصبانیت و ترسی آمیخته با ناامیدی او را فرا گرفت. در حالی که احساس میکرد او تنها به حال خودش رها شده است، با صدای بلند فریاد زد: «ترسو!»
با وجود این چالش بزرگ، لایلا به سرعت ذهنش را جمع کرد و تصمیم گرفت تا به شکلی متفاوت با اوضاع برخورد کند. او به روبی، رو کرد و گفت: «روبی، وقتشه به سمت دریای سیاه بری و هرکسی رو که میتونی نجات بدی. دریا خالیه، این بهترین فرصت برای نجات بقیه است.»
روبی با قاطعیت و اعتماد به نفس سرش را تکان داد و به سرعت از پشت قصر به راه افتاد. او میدانست که زمان، عنصر حیاتی در این شرایط است و هر ثانیه میتواند تفاوتی بین نجات یا تسلیم شدن باشد.
در حالی که روبی به سوی مقصد خود روانه شد، لایلا همچنان به تمرکز بر قدرتهایش ادامه داد و سعی کرد تا راهی برای شکست این موجودات پیدا کند. کوک، نیز در تلاش بود تا راهی برای کمک کردن پیدا کند. وقتی دید که اقداماتش نتیجهای ندارد، تصمیم گرفت به سمت محل گرگینهها تلپورت کند، به امید اینکه شاید آنها بتوانند راهی برای مقابله پیدا کنند.
وقتی لایلا متوجه غیبت کوک شد، عصبانیت و ترسی آمیخته با ناامیدی او را فرا گرفت. در حالی که احساس میکرد او تنها به حال خودش رها شده است، با صدای بلند فریاد زد: «ترسو!»
۱۰.۹k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.