پارت31 فصل2
#پارت31 #فصل2
رمان ماهور
زانیار در رو باز کرد و خودش پشت دیوار پنهان شد.
انگشت اشاره اش رو جلوی لبش گرفت و با صدای آروم تری گفت: اگه میخوای همین الان یه گوله خالی نشه تو مغزش خفه شو!
چیزی نگفتم چون از ترس نمیتونستم چیزی بگم.
گوشه ای از پرده پذیرایی کنار رفته بود و من رهام رو که از چهرش بی قراری میبارید میدیم که داره سمت در میاد. منم مثل اون بیقرار بودم دلم میخواستم اون طنابای لعنتی رو با تمام توانم باز کنم و برم سمتش.
در رو باز کرد.
رهام: ماهور!
هنوز من رو ندیده بود که روی یکی از مبل های پذیرایی بسته شدم. نمیدونم چیشد که صداش زدم.
-رهام!
برگشت سمتم. با دیدنم دوید سمتم که زانیار باعث شد از حرکت بایسته.
-وایسا سر جات!
رهام برگشت و با دیدن زانیار که تفنگ به دست داره دستاش رو بالا اوورد و چند قدم عقب اومد.
-به به آقا رهام خوش اومدی! سرپا بده بفرما باشین.
زانیار همونطور به رهام نزدیک میشد تا اینکه تفنگی که توی دستای زانیار بود روی سر رهام قرار گرفت. با دیدن این صحنه حیغی کشیدم.
-نترس! نترس! به این زودی نمیکشمش.
رهام رو به سمت یکی دیگی از مبل ها حل داد. طناب رو دور اون هم بست.
رهام: تو خوبی؟
با شنیدن صداش دلم لرزید.
-آره.
صدام هم میلرزید.
-میدونستم، میدونستم همه اینا دروغه...
زانیار فریاد زد: خیله خوب تمومش کنید دیگه.اه!
زانیار دوباره رفت سمت اتاق طبقه بالا.
باران: منو ببخشید. همه اینا تقصیر منه. من فقط میخواستم امیر آسیبی نبینه. اصلا فکر نمیکردم اینجوری بشه.
قطره های اشک تند تند از چشم سرازیر میشد.
-من میفهممت باران. میفهمم تو هم عاشق بودی...
رهام حرفم رو قطع کرد و ادامه داد: عاشقی که، راهو اشتباه رفت.
این رو گفت و برگشت سمت زانیار که در حال پایین اومدن از پله ها بود. چندتا کاغذ و سند دیگه دستش بود و داشت میزاشتشون تو یه کیف.
زیپ کیف رو بست.
-خوب فکر کنم دیگه کاری نداریم.
-اول نوبت کدومتونه؟
رهام: من.
متاسفم جناب عاشق پیشه ولی اول نوبت ماهوره.
اومد سمتم و شروع کرد به باز کردن طنابا.
طنابا رو باز کرد. دستش رو دراز کرد تا دستمو بکشه.
رهام: بهش دست نزن!
-نکنه دلت میخواد زودتر بمیری؟
رهام داد زد: آره بزن اول منو بکش.
-خیله خوب باشه.
تفنگ رو گرفت سمت رهام.
-صبرکن! ازت خواهش میکنم کاری به رهام نداشته باش. منو بکش ولی کاری به اون نداشته باش.
رهام: ماهور؟
-من که بلاخره میمیرم، من مریضم گمونم بعد از اون تصادفی که حافظه ام رو از دست دادم یه لخته خون روی مغزم ایجاد شده. دیر یا زود میمیرم.
پارت 32 در کامنت
مرسیتونمـ بابت خوندن رمانمـ لطفا نظراتتون و بگین
رمان ماهور
زانیار در رو باز کرد و خودش پشت دیوار پنهان شد.
انگشت اشاره اش رو جلوی لبش گرفت و با صدای آروم تری گفت: اگه میخوای همین الان یه گوله خالی نشه تو مغزش خفه شو!
چیزی نگفتم چون از ترس نمیتونستم چیزی بگم.
گوشه ای از پرده پذیرایی کنار رفته بود و من رهام رو که از چهرش بی قراری میبارید میدیم که داره سمت در میاد. منم مثل اون بیقرار بودم دلم میخواستم اون طنابای لعنتی رو با تمام توانم باز کنم و برم سمتش.
در رو باز کرد.
رهام: ماهور!
هنوز من رو ندیده بود که روی یکی از مبل های پذیرایی بسته شدم. نمیدونم چیشد که صداش زدم.
-رهام!
برگشت سمتم. با دیدنم دوید سمتم که زانیار باعث شد از حرکت بایسته.
-وایسا سر جات!
رهام برگشت و با دیدن زانیار که تفنگ به دست داره دستاش رو بالا اوورد و چند قدم عقب اومد.
-به به آقا رهام خوش اومدی! سرپا بده بفرما باشین.
زانیار همونطور به رهام نزدیک میشد تا اینکه تفنگی که توی دستای زانیار بود روی سر رهام قرار گرفت. با دیدن این صحنه حیغی کشیدم.
-نترس! نترس! به این زودی نمیکشمش.
رهام رو به سمت یکی دیگی از مبل ها حل داد. طناب رو دور اون هم بست.
رهام: تو خوبی؟
با شنیدن صداش دلم لرزید.
-آره.
صدام هم میلرزید.
-میدونستم، میدونستم همه اینا دروغه...
زانیار فریاد زد: خیله خوب تمومش کنید دیگه.اه!
زانیار دوباره رفت سمت اتاق طبقه بالا.
باران: منو ببخشید. همه اینا تقصیر منه. من فقط میخواستم امیر آسیبی نبینه. اصلا فکر نمیکردم اینجوری بشه.
قطره های اشک تند تند از چشم سرازیر میشد.
-من میفهممت باران. میفهمم تو هم عاشق بودی...
رهام حرفم رو قطع کرد و ادامه داد: عاشقی که، راهو اشتباه رفت.
این رو گفت و برگشت سمت زانیار که در حال پایین اومدن از پله ها بود. چندتا کاغذ و سند دیگه دستش بود و داشت میزاشتشون تو یه کیف.
زیپ کیف رو بست.
-خوب فکر کنم دیگه کاری نداریم.
-اول نوبت کدومتونه؟
رهام: من.
متاسفم جناب عاشق پیشه ولی اول نوبت ماهوره.
اومد سمتم و شروع کرد به باز کردن طنابا.
طنابا رو باز کرد. دستش رو دراز کرد تا دستمو بکشه.
رهام: بهش دست نزن!
-نکنه دلت میخواد زودتر بمیری؟
رهام داد زد: آره بزن اول منو بکش.
-خیله خوب باشه.
تفنگ رو گرفت سمت رهام.
-صبرکن! ازت خواهش میکنم کاری به رهام نداشته باش. منو بکش ولی کاری به اون نداشته باش.
رهام: ماهور؟
-من که بلاخره میمیرم، من مریضم گمونم بعد از اون تصادفی که حافظه ام رو از دست دادم یه لخته خون روی مغزم ایجاد شده. دیر یا زود میمیرم.
پارت 32 در کامنت
مرسیتونمـ بابت خوندن رمانمـ لطفا نظراتتون و بگین
۴.۴k
۱۰ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.