پارت19 فصل2
#پارت19 #فصل2
رمان ماهور
{پرهام}
ممکن بود چیزی که از صحبت های باران دست گیرم شده بود اپنقدرا هم مهم نبوده باشه اما تا وقتی که به رهام نگم آرپم نمیگیرم.
نگاهی به ساعت کردم. ساعت ده صبح بود با اینکه رهام دیشب تا دیر وقت بیدار بود ولی عادت نداشت تا ظهر بخوابه پس موبایلم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم.
بعد از ده، بیست ثانیه بوق خوردن جواب داد.
-الو سلام.
-سلام خواب که نبودی؟
-نه بیدار بودم تا گوشیم رو پیدا کردم یکم طول کشید.
-آها.
-چیه زود به زود دلت تنگ میشه؟
-بد میکنم به داداشم زنگ میزنم؟
-نه من که خوشحالم میشم.
-میخواستم یه چیزی بهت بگم.
-بگو میشنوم.
تمام چیزی که از صحبت های باران دستگیرم شده بود رو به رهام گفتم.
...
{رهام}
دستمو بین پیشونی و بینیم گذاشتم و گفتم: نمیشه، نمیشه باید خودم باهاش حرف بزنم.
-اگه راستشو بگه.
-خیله خوب. مرسی که گفتی بهم. کاری نداری؟
-نه ممنون.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
قطع کردم و موبایل رو زیر چونم گرفتم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به باران ولی شمارشو نداشتم. مجبور بودم دوباره از امیرمیلاد بخوام باهاش قرار بزاره.
شمارش رو گرفتم. بعد از چندتا بوق با صدای خواب آلودی جواب داد.
-هان؟
-علیک سلام آقا میلاد، ساعت خواب؟
-تویی رهام؟ آدمو تا ساعت دو بیدار نگه میداری بعد صبح کله سحر زنگ میزنی آدمو بیدار میکنی؟
-کله سحر چی چیه؟ ساعت دهه کله پزیا بستن دیگه.
یهو صداش جون گرفت.
-آخ کلپچ.
انقدر بامزه اینو گفت که داشتم ریسه میرفتم.
-نمی پرسی چیکار داشتی زنگ زدی؟
-نه مگه کار خاصی داشتی؟
-آره میخواستم با باران صحبت کنم ولی شمارش رو نداشتم که بهش زنگ بزنم باهاش قرار بزارم.
-باران؟ با باران چیکار داری؟
-درمورد ماهوره؟
صدای اعتراضش از پشت تلفن گوشم رو آزار داد. تو این چند وقت همشون میخوستن متقاعدم کنن که ماهور رو فراموش کنم، اما مگه میتونستم؟
پارت 20.21.22.23 در کامنت
شرمندع دیر پارت گذاشتم دیشب تولدم بود ممنونم بابت صبوریتون
رمان ماهور
{پرهام}
ممکن بود چیزی که از صحبت های باران دست گیرم شده بود اپنقدرا هم مهم نبوده باشه اما تا وقتی که به رهام نگم آرپم نمیگیرم.
نگاهی به ساعت کردم. ساعت ده صبح بود با اینکه رهام دیشب تا دیر وقت بیدار بود ولی عادت نداشت تا ظهر بخوابه پس موبایلم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم.
بعد از ده، بیست ثانیه بوق خوردن جواب داد.
-الو سلام.
-سلام خواب که نبودی؟
-نه بیدار بودم تا گوشیم رو پیدا کردم یکم طول کشید.
-آها.
-چیه زود به زود دلت تنگ میشه؟
-بد میکنم به داداشم زنگ میزنم؟
-نه من که خوشحالم میشم.
-میخواستم یه چیزی بهت بگم.
-بگو میشنوم.
تمام چیزی که از صحبت های باران دستگیرم شده بود رو به رهام گفتم.
...
{رهام}
دستمو بین پیشونی و بینیم گذاشتم و گفتم: نمیشه، نمیشه باید خودم باهاش حرف بزنم.
-اگه راستشو بگه.
-خیله خوب. مرسی که گفتی بهم. کاری نداری؟
-نه ممنون.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
قطع کردم و موبایل رو زیر چونم گرفتم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به باران ولی شمارشو نداشتم. مجبور بودم دوباره از امیرمیلاد بخوام باهاش قرار بزاره.
شمارش رو گرفتم. بعد از چندتا بوق با صدای خواب آلودی جواب داد.
-هان؟
-علیک سلام آقا میلاد، ساعت خواب؟
-تویی رهام؟ آدمو تا ساعت دو بیدار نگه میداری بعد صبح کله سحر زنگ میزنی آدمو بیدار میکنی؟
-کله سحر چی چیه؟ ساعت دهه کله پزیا بستن دیگه.
یهو صداش جون گرفت.
-آخ کلپچ.
انقدر بامزه اینو گفت که داشتم ریسه میرفتم.
-نمی پرسی چیکار داشتی زنگ زدی؟
-نه مگه کار خاصی داشتی؟
-آره میخواستم با باران صحبت کنم ولی شمارش رو نداشتم که بهش زنگ بزنم باهاش قرار بزارم.
-باران؟ با باران چیکار داری؟
-درمورد ماهوره؟
صدای اعتراضش از پشت تلفن گوشم رو آزار داد. تو این چند وقت همشون میخوستن متقاعدم کنن که ماهور رو فراموش کنم، اما مگه میتونستم؟
پارت 20.21.22.23 در کامنت
شرمندع دیر پارت گذاشتم دیشب تولدم بود ممنونم بابت صبوریتون
۷.۶k
۰۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.