به شادیِ عمیقی نیاز داریم ؛
به شادیِ عمیقی نیاز داریم ؛
- یک صبح سرد زمستانی از خواب بیدار شویم ،
پشت پنجره سفید باشد ، همونموقع یکی فریاد بزند ، آخ جون مدرسهها تعطیله ، بریم برفبازی !
- دو هفته مانده به عید مدارس را تعطیل کنند ، پیک شادی به دست و خوشحال ، دست هم را بگیریم و به خانه برگردیم .
- یک عصر خنک پاییز ، کل تکالیف فردامان را مرتب و درست نوشتهباشیم ، برویم دنبال بچهی همسایه که "من مشقهام را نوشتم ، بریم بازی ؟"
- یکی از بچههای کلاس با ذوق خبر بیاورد که معلم گفته درس نمیدم ، امروز بهجای ریاضی ، ورزش دارید .
- اواخر شهریور باشد ، بابا با یک پلاستیک پر از دفتر و کتاب و جلد و لوازمالتحریر و کیف از راه برسد و بوی تازگی پاککن و کتابها بپیچد توی اتاق .
- گرسنه و خسته از مدرسه برگردیم خانه ، در را باز کنیم و ببینیم مامان سفره را تازه پهن کرده و بوی خوشِ قرمهسبزی ، بزاقمان را تحریک کند به ترشح .
- تولدت باشد ، شمعها روی کیکی که مامان برایت پخته چشمک بزنند ، چشمانت را ببندی و قبل از فوت کردنشان ، کلی آرزوهای خوب کنی .
- تمام مدرسه صف کشیدهاند توی حیاط ، همه جا تزئین شده ، مدیر مدرسه میکروفن را به دست گرفته تا اسامی شاگردهای اول تا سوم را اعلام کند ، تو با ذوق ، قند توی دلت آب کنی و حواست به جوایز کادوپیچ شده باشد و فکر کنی کدامشان برای توست و توی آن چه میتواند باشد !
- تابستان ، خانهی مادربزرگ ، همهی اهل فامیل جمع و فضا برای خواب کم باشد ، رختخواب بچهها را توی ایوان پهن کنند ، شب با کلی داستان و حرف و خندهی دسته جمعی بخوابی و در گرگ و میش صبح و با نسیم آرام و هیاهوی گنجشکها در حالی که پتو از روت کنار افتاده و سردت شده بیدار شوی .
- بروی روی پشت بام ، مامان چند سینی لواشک درست کردهباشد ، یکیاش را برداری و دور از چشم همه، پشت یکی از دیوارها ، همهاش را تنهایی بخوری .
- قلکت را بشکنی و با پولش عروسک یا توپ یا دوچرخهای که دوست داشتی را بخری ، بگذاریش جلوت و هی نگاش کنی .
- مدرسهها تعطیل شده ، با لباسی که خلاف قانون مدرسه بوده بروی کارنامهات را بگیری و در نهایت شادی و شعف ، تا خانه را لیلی کنان و با ذوقِ تعطیلات تابستانه بدوی .
- توی کلاس ، کلافه و خسته وسط نیمکت ، روبروی معلمِ در حال تدریس نشستهای ، از پنجره مامانت را ببینی که دارد با مدیر مدرسه حرف میزند ، بعد از چند دقیقه درب کلاس باز شود و بگویند " فلانی وسایلت را جمع کن ، مادرت آمده دنبالت " و بفهمی اجازهات را برای یک مسافرت چند روزه گرفته ...
دلمان یک شادیِ معمولی ، حقیقی ، اما عمیق میخواهد .
👤نرگس صرافیان طوفان
#Nostálgico_Time
- یک صبح سرد زمستانی از خواب بیدار شویم ،
پشت پنجره سفید باشد ، همونموقع یکی فریاد بزند ، آخ جون مدرسهها تعطیله ، بریم برفبازی !
- دو هفته مانده به عید مدارس را تعطیل کنند ، پیک شادی به دست و خوشحال ، دست هم را بگیریم و به خانه برگردیم .
- یک عصر خنک پاییز ، کل تکالیف فردامان را مرتب و درست نوشتهباشیم ، برویم دنبال بچهی همسایه که "من مشقهام را نوشتم ، بریم بازی ؟"
- یکی از بچههای کلاس با ذوق خبر بیاورد که معلم گفته درس نمیدم ، امروز بهجای ریاضی ، ورزش دارید .
- اواخر شهریور باشد ، بابا با یک پلاستیک پر از دفتر و کتاب و جلد و لوازمالتحریر و کیف از راه برسد و بوی تازگی پاککن و کتابها بپیچد توی اتاق .
- گرسنه و خسته از مدرسه برگردیم خانه ، در را باز کنیم و ببینیم مامان سفره را تازه پهن کرده و بوی خوشِ قرمهسبزی ، بزاقمان را تحریک کند به ترشح .
- تولدت باشد ، شمعها روی کیکی که مامان برایت پخته چشمک بزنند ، چشمانت را ببندی و قبل از فوت کردنشان ، کلی آرزوهای خوب کنی .
- تمام مدرسه صف کشیدهاند توی حیاط ، همه جا تزئین شده ، مدیر مدرسه میکروفن را به دست گرفته تا اسامی شاگردهای اول تا سوم را اعلام کند ، تو با ذوق ، قند توی دلت آب کنی و حواست به جوایز کادوپیچ شده باشد و فکر کنی کدامشان برای توست و توی آن چه میتواند باشد !
- تابستان ، خانهی مادربزرگ ، همهی اهل فامیل جمع و فضا برای خواب کم باشد ، رختخواب بچهها را توی ایوان پهن کنند ، شب با کلی داستان و حرف و خندهی دسته جمعی بخوابی و در گرگ و میش صبح و با نسیم آرام و هیاهوی گنجشکها در حالی که پتو از روت کنار افتاده و سردت شده بیدار شوی .
- بروی روی پشت بام ، مامان چند سینی لواشک درست کردهباشد ، یکیاش را برداری و دور از چشم همه، پشت یکی از دیوارها ، همهاش را تنهایی بخوری .
- قلکت را بشکنی و با پولش عروسک یا توپ یا دوچرخهای که دوست داشتی را بخری ، بگذاریش جلوت و هی نگاش کنی .
- مدرسهها تعطیل شده ، با لباسی که خلاف قانون مدرسه بوده بروی کارنامهات را بگیری و در نهایت شادی و شعف ، تا خانه را لیلی کنان و با ذوقِ تعطیلات تابستانه بدوی .
- توی کلاس ، کلافه و خسته وسط نیمکت ، روبروی معلمِ در حال تدریس نشستهای ، از پنجره مامانت را ببینی که دارد با مدیر مدرسه حرف میزند ، بعد از چند دقیقه درب کلاس باز شود و بگویند " فلانی وسایلت را جمع کن ، مادرت آمده دنبالت " و بفهمی اجازهات را برای یک مسافرت چند روزه گرفته ...
دلمان یک شادیِ معمولی ، حقیقی ، اما عمیق میخواهد .
👤نرگس صرافیان طوفان
#Nostálgico_Time
۱۹.۰k
۱۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.