رمان ارباب من پارت: ۷۸
به سمت در رفت که منم سریع از پشت بازوش رو گرفتم و گفتم:
_ جواب سوالم رو بده
_ سوالت جواب نداره!
_ داره، تو نمیخوای بگی
_ شاید
بعد هم بازوش رو از دستم بیرون کشید و گفت:
_ حرف چند دقیقه پیشم یادت باشه چون این دفعه اگه خطایی کنی، بدون اینکه چیزی بهت بگم، کاری که گفتم رو انجام میدم!
و بالافاصله از در اتاق خارج شد و البته صدای چرخیده شدن کلید توی قفل هم اومد.
گوشه ی دیوار روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
دوباره برگشتم تو این خونه ی برزخی و این بار بهراد چنان آتویی ازم داشت که دیگه عمراً نمیتونستم فرار کنم!
برای اینکه بتونم از اینجا خلاص بشم دوتا راه داشتم، یکی اینکه باید فیلمِ رو یجوری سر به نیستش میکردم و یه راه دیگه که به نظرم خیلی خیلی بهتر بود، این بود که بهراد رو سر به نیستش میکردم!
با این فکر لبخند تلخی روی لبم نشست اما انگار این لبخند، تلنگری بود برای اینکه اشکام یکی یکی و به سرعت از چشمام سرازیر بشه.
زمان زیادی نگذشت که اشکهای بی صدام به هق هق تبدیل شد!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با درد و عجز گفتم:
_ خدایا آخه چرا من؟ یعنی نتیجه ی حماقت انقدر وحشتناکه؟!
همونجا روی زمین دراز کشیدم و به روبرو خیره شدم.
دلم برای اون زندگی آروم و بی دردسری که داشتم تنگ شده بود.
حتی...حتی دلم برای اون اشکانی که فکر میکردم عاشقمه هم تنگ شده بود!
حتی نمیتونستم باور کنم چندین ماه از عمرم رو با آدمی که هدفش این بوده من رو به باندقاچاق دخترها تحویل بده، گذروندم!
به یاد اون دعواهایی که بخاطر اشکان با مامان و بابام کرده بودم، افتادم و جیگرم آتیش گرفت.
چقدر بهم گفته بودن که حس خوبی به اشکان ندارن و پسر خوبی نیست اما من کر و کور شده بودم و فکر میکردم اونا بخاطر اینکه با پسرعمم ازدواج کنم اینا رو میگفتن!
غلتی زدم و اینبار به سقف خیره شدم.
من نمیتونم تا آخر عمرم بشینم اینجا تا اون بهراد عوضی بهم زور بگه ولی خب با وجود اون فیلم هم نمیتونم فرار کنم، پس باید چیکار کنم؟
انقدر گریه کردم و فکر کردم که آخرش نفهمیدم چطوری و کِی خوابم برد...
_ جواب سوالم رو بده
_ سوالت جواب نداره!
_ داره، تو نمیخوای بگی
_ شاید
بعد هم بازوش رو از دستم بیرون کشید و گفت:
_ حرف چند دقیقه پیشم یادت باشه چون این دفعه اگه خطایی کنی، بدون اینکه چیزی بهت بگم، کاری که گفتم رو انجام میدم!
و بالافاصله از در اتاق خارج شد و البته صدای چرخیده شدن کلید توی قفل هم اومد.
گوشه ی دیوار روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
دوباره برگشتم تو این خونه ی برزخی و این بار بهراد چنان آتویی ازم داشت که دیگه عمراً نمیتونستم فرار کنم!
برای اینکه بتونم از اینجا خلاص بشم دوتا راه داشتم، یکی اینکه باید فیلمِ رو یجوری سر به نیستش میکردم و یه راه دیگه که به نظرم خیلی خیلی بهتر بود، این بود که بهراد رو سر به نیستش میکردم!
با این فکر لبخند تلخی روی لبم نشست اما انگار این لبخند، تلنگری بود برای اینکه اشکام یکی یکی و به سرعت از چشمام سرازیر بشه.
زمان زیادی نگذشت که اشکهای بی صدام به هق هق تبدیل شد!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با درد و عجز گفتم:
_ خدایا آخه چرا من؟ یعنی نتیجه ی حماقت انقدر وحشتناکه؟!
همونجا روی زمین دراز کشیدم و به روبرو خیره شدم.
دلم برای اون زندگی آروم و بی دردسری که داشتم تنگ شده بود.
حتی...حتی دلم برای اون اشکانی که فکر میکردم عاشقمه هم تنگ شده بود!
حتی نمیتونستم باور کنم چندین ماه از عمرم رو با آدمی که هدفش این بوده من رو به باندقاچاق دخترها تحویل بده، گذروندم!
به یاد اون دعواهایی که بخاطر اشکان با مامان و بابام کرده بودم، افتادم و جیگرم آتیش گرفت.
چقدر بهم گفته بودن که حس خوبی به اشکان ندارن و پسر خوبی نیست اما من کر و کور شده بودم و فکر میکردم اونا بخاطر اینکه با پسرعمم ازدواج کنم اینا رو میگفتن!
غلتی زدم و اینبار به سقف خیره شدم.
من نمیتونم تا آخر عمرم بشینم اینجا تا اون بهراد عوضی بهم زور بگه ولی خب با وجود اون فیلم هم نمیتونم فرار کنم، پس باید چیکار کنم؟
انقدر گریه کردم و فکر کردم که آخرش نفهمیدم چطوری و کِی خوابم برد...
۱۲.۹k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.