رمان ارباب من پارت: ۸۰
با دیدن اتاق چشمام از حدقه در اومد، با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم:
_ اینکارا یعنی چی؟
_ نتیجه ی کارای خودته!
_ باورم نمیشه واقعا
_ باورت بشه
و به سمت دستشویی رفت و درش رو باز کرد و گفت:
_ از اینجا هم دیدن کنید لطفا
به سمتش رفتم و با دیدن دستشویی، حرصم بیشتر شد و دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ تو، تو...
_ دیوونه ام؟
_ یه چیزی بدتر از دیوونه!
یه بار دیگه با حرص به پنجره اتاق و دستشویی که جلوش رو کامل با میله پوشونده بودن نگاه کردم و گفتم:
_ مگه من حیوونم که برام قفس درست کردی؟!
_ بیچاره حیوون
_ چی گفتی؟
_ چیزی نگفتم!
با دست به پنجره اشاره کردم و گفتم:
_ من نمیتونم اینجا بمونم، احساس خفگی بهم دست میده
_ اتاق یه دختر فراریِ زرنگ باید همین باشه!
پوزخندی زدم و برای اینکه حرصش رو دربیارم، گفتم:
_ میدونی چیه؟
_ چیه؟
_ من زرنگ نیستم، نگهبانای تو زیادی پخمه ان!
_ من تو این چندسال از نگهبانام کاملا راضی بودم
روی تخت نشستم و با لحن آروم اما حرص دربیاری گفتم:
_ اشتباه میکنی، وقتی یه دختری مثل من به راحتی بتونه از بینشون رد بشه و از خونه خارج بشه پس نباید ازشون راضی باشی!
اومد جلوم ایستاد، دستاش رو بغل کرد و گفت:
_ با این حرفها نمیتونی هیچ تاثیری روی من بذاری، تلاش نکن!
_ نه من دنبال تاثیر اینا نیستم ولی تو هم الکی خودت رو قانع نکن!
یه قدم به عقب برداشت و گفت:
_ امیدوارم تو قفست بهت خوش بگذره!
_ منظورت خونته؟ خوبه که فهمیدی خونه ات برخلاف بزرگ بودنش مثل یه قفسه!
به سمت در رفت و قبل از خارج شدن گفت:
_ فیلمِ قشنگ دیشب یادت نره و اینکه امروز حق نداری ناهار بخوری، روز خوش کوچولو
و بالافاصله از اتاق خارج شد، در رو قفل کرد و رفت.
منم با حرص روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا اون میله های جلوی پنجره رو نبینم و دلم نگیره...
_ اینکارا یعنی چی؟
_ نتیجه ی کارای خودته!
_ باورم نمیشه واقعا
_ باورت بشه
و به سمت دستشویی رفت و درش رو باز کرد و گفت:
_ از اینجا هم دیدن کنید لطفا
به سمتش رفتم و با دیدن دستشویی، حرصم بیشتر شد و دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ تو، تو...
_ دیوونه ام؟
_ یه چیزی بدتر از دیوونه!
یه بار دیگه با حرص به پنجره اتاق و دستشویی که جلوش رو کامل با میله پوشونده بودن نگاه کردم و گفتم:
_ مگه من حیوونم که برام قفس درست کردی؟!
_ بیچاره حیوون
_ چی گفتی؟
_ چیزی نگفتم!
با دست به پنجره اشاره کردم و گفتم:
_ من نمیتونم اینجا بمونم، احساس خفگی بهم دست میده
_ اتاق یه دختر فراریِ زرنگ باید همین باشه!
پوزخندی زدم و برای اینکه حرصش رو دربیارم، گفتم:
_ میدونی چیه؟
_ چیه؟
_ من زرنگ نیستم، نگهبانای تو زیادی پخمه ان!
_ من تو این چندسال از نگهبانام کاملا راضی بودم
روی تخت نشستم و با لحن آروم اما حرص دربیاری گفتم:
_ اشتباه میکنی، وقتی یه دختری مثل من به راحتی بتونه از بینشون رد بشه و از خونه خارج بشه پس نباید ازشون راضی باشی!
اومد جلوم ایستاد، دستاش رو بغل کرد و گفت:
_ با این حرفها نمیتونی هیچ تاثیری روی من بذاری، تلاش نکن!
_ نه من دنبال تاثیر اینا نیستم ولی تو هم الکی خودت رو قانع نکن!
یه قدم به عقب برداشت و گفت:
_ امیدوارم تو قفست بهت خوش بگذره!
_ منظورت خونته؟ خوبه که فهمیدی خونه ات برخلاف بزرگ بودنش مثل یه قفسه!
به سمت در رفت و قبل از خارج شدن گفت:
_ فیلمِ قشنگ دیشب یادت نره و اینکه امروز حق نداری ناهار بخوری، روز خوش کوچولو
و بالافاصله از اتاق خارج شد، در رو قفل کرد و رفت.
منم با حرص روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم تا اون میله های جلوی پنجره رو نبینم و دلم نگیره...
۱۱.۸k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.