BTS, Roman
#زندگی_من
#پارت_سی_و_نهم
درب و قفل کردم که مبادا بزنه به سرش و بیاد تو اتاقم.
تنم میلرزید، نه از لذت، بلکه از ترس. از اینکه من اینجا هم امنیت دارم یا نه!؟
[شبی هم که خواستی بهش نزدیک شی اینطوری شد!]
بازو هامو بغل کردم. دستام سرد شده بودن. تو آینه نگاه کردم. ترس توی چشام نقش بسته بود.
من- هیششش چیزی نیست احم*ق!
شروع کردم به بد و بیرا گفتن جلوی آینه
من- برو گمشو بابا! خیلی سوسول شدیا! یک بار دیگه ببینم اینطوری داری از ترس جون میکَنی، خودم میگا*یمت...
اینطوری بهتر میتونستم روی خودم کنترل داشته باشم. لباسام و عوض کردم. یک لباسای خیلی بلند و گشاد!(پوزخند)[هه! دیگه عمراً زیر این لباسا چیزی ببینه!]
(پوزخند)من- اح*مق!
باید برم و میز شام و بچینم.
روی کاناپه نشسته بود[حتی به خودش زحمت چیدن میز و نداده!]
پا ها شو از هم باز کرده بود و به جلو خم شده بود. طوری که آرنج های دستش روی زانوهاش قرار بگیره.
روی یک دستش جام و دست دیگش شیشه شراب بود. همونطور میریخت و سر میکشید[ممکنه مست بشه!]
به سمت دویدم و با استرس دستم و روی شیشه شراب گذاشتم
من- هی چیکار میکنی!
بهم خیره شد.[ خب شد دستت و روی دستش نذاشتی!!!]
توی چشماش پر از غصه بود. بی توجه شیشه رو از دستش کشیدم بیرون و بردم توی آشپز خونه.
[چرا اینطوری نگاه میکنه! کم کم دلم میخواد برمنزدیکتر بشم ازش! اَههههه چرا از زیر دستش فرار کردی خووو!]
محکم زدم به سرم و موهامو پَت کردم]نه یوشی نه! اون جای پدر تویه!!]
یهو یاد یک ضرب و المثل ژاپنی افتادم که میگفت "ماه و خورشید عاشق هم بودن، اما بخاطر نرسیدنشون به هم همیشه عذاب میکشیدن. بخاطر همین خدا خورشید گرفتگی رو درست کرد تا به همه ثابت کنه هیچ عشقی غیر ممکن نیست" [چرا این اومد به ذهنم!؟ بیخیال یوشی، بریم میز و بچینیم.]
بعد چیدن میز تهیونگ و صدا زدم.
من- اقا شام حاضره.
جوابی نداد، یکم بعد بلند شد و اومد.
[خب یوشی، تو باید سر صحبت و باز کنی!]
زدم به پررویی، این کار و خوب میتونم انجا بدم اما یکم سختم بود،، اخه از مردی که این همه مدت سرد و بی روح بوده، چه انتظار میره که من جلوش خجالت نکشم!
(مهربون)من- میگم اقا، میتونم تهیونگ صداتون کنم!؟
جوابی نداد. داشتم کلافه میشدم که سوال دیگه ای پرسیدم.
(مهربون)من- میگم شغل تجارت سخته!؟
بازم جواب نداد![وا! کِرایه دهنت و میخوای!!؟؟؟]
یک سوال دیگه هم پرسیدم، اما بین سوالام مکث طولانیی بود
(مهربون)من- اقا... من جزو خونواده شما ام یا خدمه!؟
#پارت_سی_و_نهم
درب و قفل کردم که مبادا بزنه به سرش و بیاد تو اتاقم.
تنم میلرزید، نه از لذت، بلکه از ترس. از اینکه من اینجا هم امنیت دارم یا نه!؟
[شبی هم که خواستی بهش نزدیک شی اینطوری شد!]
بازو هامو بغل کردم. دستام سرد شده بودن. تو آینه نگاه کردم. ترس توی چشام نقش بسته بود.
من- هیششش چیزی نیست احم*ق!
شروع کردم به بد و بیرا گفتن جلوی آینه
من- برو گمشو بابا! خیلی سوسول شدیا! یک بار دیگه ببینم اینطوری داری از ترس جون میکَنی، خودم میگا*یمت...
اینطوری بهتر میتونستم روی خودم کنترل داشته باشم. لباسام و عوض کردم. یک لباسای خیلی بلند و گشاد!(پوزخند)[هه! دیگه عمراً زیر این لباسا چیزی ببینه!]
(پوزخند)من- اح*مق!
باید برم و میز شام و بچینم.
روی کاناپه نشسته بود[حتی به خودش زحمت چیدن میز و نداده!]
پا ها شو از هم باز کرده بود و به جلو خم شده بود. طوری که آرنج های دستش روی زانوهاش قرار بگیره.
روی یک دستش جام و دست دیگش شیشه شراب بود. همونطور میریخت و سر میکشید[ممکنه مست بشه!]
به سمت دویدم و با استرس دستم و روی شیشه شراب گذاشتم
من- هی چیکار میکنی!
بهم خیره شد.[ خب شد دستت و روی دستش نذاشتی!!!]
توی چشماش پر از غصه بود. بی توجه شیشه رو از دستش کشیدم بیرون و بردم توی آشپز خونه.
[چرا اینطوری نگاه میکنه! کم کم دلم میخواد برمنزدیکتر بشم ازش! اَههههه چرا از زیر دستش فرار کردی خووو!]
محکم زدم به سرم و موهامو پَت کردم]نه یوشی نه! اون جای پدر تویه!!]
یهو یاد یک ضرب و المثل ژاپنی افتادم که میگفت "ماه و خورشید عاشق هم بودن، اما بخاطر نرسیدنشون به هم همیشه عذاب میکشیدن. بخاطر همین خدا خورشید گرفتگی رو درست کرد تا به همه ثابت کنه هیچ عشقی غیر ممکن نیست" [چرا این اومد به ذهنم!؟ بیخیال یوشی، بریم میز و بچینیم.]
بعد چیدن میز تهیونگ و صدا زدم.
من- اقا شام حاضره.
جوابی نداد، یکم بعد بلند شد و اومد.
[خب یوشی، تو باید سر صحبت و باز کنی!]
زدم به پررویی، این کار و خوب میتونم انجا بدم اما یکم سختم بود،، اخه از مردی که این همه مدت سرد و بی روح بوده، چه انتظار میره که من جلوش خجالت نکشم!
(مهربون)من- میگم اقا، میتونم تهیونگ صداتون کنم!؟
جوابی نداد. داشتم کلافه میشدم که سوال دیگه ای پرسیدم.
(مهربون)من- میگم شغل تجارت سخته!؟
بازم جواب نداد![وا! کِرایه دهنت و میخوای!!؟؟؟]
یک سوال دیگه هم پرسیدم، اما بین سوالام مکث طولانیی بود
(مهربون)من- اقا... من جزو خونواده شما ام یا خدمه!؟
- ۱.۶k
- ۱۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط