قسمتی از رمان جادوگر درون مامان:
-از کی دیگه مامانت مثل قبل نیست؟!
+راستش خیلی وقت؛ولی من تازه فهمیدمش
خیلی وقته بهم گیرنمیده
خیلی وقته دیگه باهام حرف نمیزنه
وقتی دیر میام خونه نمیگه کجا بودی
خیلی وقته ولی من فکرمیکردم تازه مامانم مامان خوبی شده
اما اشباه میکردم اون الان بدترین مامان دنیا شده
مامانی که براش چیزی مهم نیس
اما نه اون دیگه مثل قبل نمیتونه اشپزی کنه
اون حتی دیگه خونرم تمیز نمیکنه
مامان من کلا تغیرکرده
مثل قبل نیسیت
مثل قبل به خودش نمیرسه
مثل قبل برای خانواده وقت نمیزاره
شب ها ترسناک میشه
با گربم دعوا میکنه
مامان من خیلی وقته دیگه بی تفاوت شده
و این اون رو شبیه یه جادوگر کرده
جادوگری که سال ها درونش خواب بوده و الان بیدار شده...
+راستش خیلی وقت؛ولی من تازه فهمیدمش
خیلی وقته بهم گیرنمیده
خیلی وقته دیگه باهام حرف نمیزنه
وقتی دیر میام خونه نمیگه کجا بودی
خیلی وقته ولی من فکرمیکردم تازه مامانم مامان خوبی شده
اما اشباه میکردم اون الان بدترین مامان دنیا شده
مامانی که براش چیزی مهم نیس
اما نه اون دیگه مثل قبل نمیتونه اشپزی کنه
اون حتی دیگه خونرم تمیز نمیکنه
مامان من کلا تغیرکرده
مثل قبل نیسیت
مثل قبل به خودش نمیرسه
مثل قبل برای خانواده وقت نمیزاره
شب ها ترسناک میشه
با گربم دعوا میکنه
مامان من خیلی وقته دیگه بی تفاوت شده
و این اون رو شبیه یه جادوگر کرده
جادوگری که سال ها درونش خواب بوده و الان بیدار شده...
۲.۹k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.