پارت۳☘تناسخ به عنوان خواهر نقش اصلی
پارت۳☘تناسخ به عنوان خواهر نقش اصلی
وقتی داشت معاینه میکرد نگام سمت اینه تو اتاق افتاد. مو های صورتی بلند لخت چشمایی بنفش اما من مو ها وچشمام مشکی مشکی بودن. چرا این شکلی شدم. دوبار جیغغ کشیدم گفتم: چرا مو هام این رنگی؟!
چه بلای سرم اوردین؟!
"دختر از نگرانی غش کرد و دکتر چند تا پرستار فرستاد سمت دختر. بعد از چند دقیقه بهوش امد. دکتر گفت: خب خانم. متاسفانه خواهرتون فراموشی گرفتن.
خواهر؟دختر با نگرانی گفت:ف...فراموشی؟اما چرا؟ دکتر گفت:تو این چند وقت اتفاقی براش افتاده که شوک زیادی بهش وارد کنه؟
"دختر با ناراحتی گفت:خب راستش...والدینم هفته پیش فوت کردن.
دکتر گفت:تسلیت میگم. احتمالا دلیلش همینه.هضم این واقعه برای یه دختر۱۱ ساله سخته.حتما بخاطر این شوک عاطفی بزرگ فراموشی گرفته.
دختر گفت: درمانی داره؟
دکتر گفت:فقط باید حواست بهش باشه و مراقبش باشی که شوک بزرگتری بهش وارد نشه. احتمالا به مرور زمان حافظش بر میگرده سعی کن تا جای ممکن تنهاش نزاری.
دختر دوباره بغلم کرد وگفت:بله، خیلی ممنون.
از بیمارستان بیرون رفتیم و رفتیم سمت خونه. من برد تو اتاقم.با نگرانی بهم خیره شد بود گفت:اگه میخوای چیزی بگی بگو.
دختر لبخند زورکی زد گفت:ببین لیرا. می دونم عجب باشه اما خب ... من خواهر بزرگترتم اسمم فریا هست. فامیلیمون هم میچیرو هست.والدینمون هفته پیش فوت شدن ولی نگران نباش خودم ازت مراقبت می کنم.
با تعجب گفتم:میشه دوباره اسمت بگی؟
با لبخند گفت:من میچیرو فریا هستم. خواهرت .
باتعجب بهش خیره شده بودم. فریا لبخند زد و گفت:فکر کنم به یکم وقت نیاز داری تا بهشون فکر کنی. من میرم برات یه چیزی درست کنم بخوری.
و از اتاق بیرون رفت. میچیرو فریا نه این امکان نداره.ولی همه چیزش جور در میاد.قیافش،اخلاقش،اسمش و حتی من.میچیرو فریا.نقش اصلی فن فیکی بود که نوشتم!خب بیا اروم باشیم.شاید دارم اشتباه میکنم.اطلاعات فن فیک رو با چیز هایی که دختر گفت مرور کردم. دقیقا مثل همن!از این بدتر نمیشه. حالا چرا باید تو بدن خواهرش تناسخ پیداکنم؟
__________________________________________________________________________________
وقتی داشت معاینه میکرد نگام سمت اینه تو اتاق افتاد. مو های صورتی بلند لخت چشمایی بنفش اما من مو ها وچشمام مشکی مشکی بودن. چرا این شکلی شدم. دوبار جیغغ کشیدم گفتم: چرا مو هام این رنگی؟!
چه بلای سرم اوردین؟!
"دختر از نگرانی غش کرد و دکتر چند تا پرستار فرستاد سمت دختر. بعد از چند دقیقه بهوش امد. دکتر گفت: خب خانم. متاسفانه خواهرتون فراموشی گرفتن.
خواهر؟دختر با نگرانی گفت:ف...فراموشی؟اما چرا؟ دکتر گفت:تو این چند وقت اتفاقی براش افتاده که شوک زیادی بهش وارد کنه؟
"دختر با ناراحتی گفت:خب راستش...والدینم هفته پیش فوت کردن.
دکتر گفت:تسلیت میگم. احتمالا دلیلش همینه.هضم این واقعه برای یه دختر۱۱ ساله سخته.حتما بخاطر این شوک عاطفی بزرگ فراموشی گرفته.
دختر گفت: درمانی داره؟
دکتر گفت:فقط باید حواست بهش باشه و مراقبش باشی که شوک بزرگتری بهش وارد نشه. احتمالا به مرور زمان حافظش بر میگرده سعی کن تا جای ممکن تنهاش نزاری.
دختر دوباره بغلم کرد وگفت:بله، خیلی ممنون.
از بیمارستان بیرون رفتیم و رفتیم سمت خونه. من برد تو اتاقم.با نگرانی بهم خیره شد بود گفت:اگه میخوای چیزی بگی بگو.
دختر لبخند زورکی زد گفت:ببین لیرا. می دونم عجب باشه اما خب ... من خواهر بزرگترتم اسمم فریا هست. فامیلیمون هم میچیرو هست.والدینمون هفته پیش فوت شدن ولی نگران نباش خودم ازت مراقبت می کنم.
با تعجب گفتم:میشه دوباره اسمت بگی؟
با لبخند گفت:من میچیرو فریا هستم. خواهرت .
باتعجب بهش خیره شده بودم. فریا لبخند زد و گفت:فکر کنم به یکم وقت نیاز داری تا بهشون فکر کنی. من میرم برات یه چیزی درست کنم بخوری.
و از اتاق بیرون رفت. میچیرو فریا نه این امکان نداره.ولی همه چیزش جور در میاد.قیافش،اخلاقش،اسمش و حتی من.میچیرو فریا.نقش اصلی فن فیکی بود که نوشتم!خب بیا اروم باشیم.شاید دارم اشتباه میکنم.اطلاعات فن فیک رو با چیز هایی که دختر گفت مرور کردم. دقیقا مثل همن!از این بدتر نمیشه. حالا چرا باید تو بدن خواهرش تناسخ پیداکنم؟
__________________________________________________________________________________
۳.۰k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.