true love part 1
صبح با نشاط چشماشو از خواب باز کرد . نگاهی به آینه انداخت حسابی خوشحال بود . چون قرار بود امروز با برادرش سوهو و نامزد برادرش که بهترین دوستش بود برن شهربازی . با اینکه وقتی ۲ سالش بود مادرش رو از دست داد بازم حسابی انرژی داشت . چون پدرش همیشه سخت تلاش کرد تا بتونه سوهو و یونا رو در آرامش نگه داره . بدون اینکه لباس خوابش رو عوض کنه لبخندی زد و به طبقه پایین رفت . وارد آشپز خانه شد و با شادی سلامی به خانم چوی داد . خانم چوی مثل یه مادر برای یونا و سوهو بود. از وقتی یونا یاد داشت این خانم مهربون توی خونشون به عنوان خدمتکار کار میکرد . پدرش و خودش و برادرش و خدمتکارا احترام خاصی برای خانم چوی قائل بودن چون فردی بشدت مهربون بود و یونا اونو هیچوقت به اسم خدمتکار ندید و اونو مثل مادر دوست داشت . با اینکه شوهرش رو از دست داد و بعد مرگ شوهرش خانواده شوهرش بچش رو ازش گرفتند و به کانادا بردند ، بازم هیچوقت لبخند از روی لباش حذف نمیشد . خانم چوی با گرمی جواب سلام یونا رو داد . یونا به سمت میز غذا خوری رفت و دید پدرش و سوهو در حال خوردن صبحانه هستند .
" یونا "
به محض اینکه رفتم و روی صندلی نشستم مزه پرونی های سوهو شروع شد . اول که بهم تیکه انداخت که دیر بیدارشدم و کلی هم شکلک برام دراورد که بی جواب نموند ! همونجور که مشغول مسخره بازی بودیم پدر آهی از روی افسوس کشید و گفت :
نمیخواید بزرگشید ؟ یونا تو ۲۳ سالته ! سوهو تو هم ۲۴ سالته ! بس کنین !
خب بگذریم . اممم شما امروز میخواین برین جایی؟
بی معطلی گفتم: بله امروز میخوایم با شازده پسرتون و هانا بریم شهر بازی چطور؟
پدر خندید و گفت : هیچی آقای کیم و پسرش و همسرش و دخترش امشب میخواستن بیان اینجا تا دور هم باشیم آخه دخترشون تازه از آلمان برگشته . اما خب میندازم برای فردا شب . لبخندی زدم و گفتم:
آهان . خب مشکلی نیست اتفاقا خودم هم دلم برای میچا تنگ شده بود و توی دلم با خودم گفتم : اما برای پسرشون اصلا! خب ما چند تا دوست دبیرستانی بودیم که از اول دبیرستان شروع شد . توی یه دبیرستان بودیم : منو سوهو ، هانا ، مینهو ، میچا و تهیونگ . مینهو دوسال از هممون دوسال بزرگ تر بود . تهیونگ ، سوهو ، میچا هم ازما یه سال بزرگتر بودند ولی منو هانا همسن بودیم . ولی بخاطر کلاس های اضافه و توی مدرسه بودن هرروز همدیگه رو میدیدیم. یه اکیپ شدیم . با همه کنار میومدم غیر تهیونگ . مثل بچه ها بود . فکر میکرد همچی مال اونه ! فکر میکرد میتونست مدرسه رو با پول بخره . خیلی سر به سرم میذاشت . بعضی وقتا خواهرم هم کفری میکرد . کلن پسر لوس و مغروری بود . تازه دوتا رفیق فابریک داشت به اسم جیمین و جونگکوک . اونا بدتر از خودش . بار ها خواستن وارد اکیپ شن ولی نذاشتیم . کلن از تهیونگ و اون دوتا دوستاش خوشم نمیومد . مینهو به میچا علاقه مند شد و تا همین الان که میدونم با هم رلن . ولی من همچنان از اون پسر افاده ای بدم میاد . از اینکه قراره بعد ۳ سال میچا رو ببینم خیلی خوشحالم . ولی از اینکه اون پسر لوس رو میبینم نه!! تصمیم داشتم بعد سه سال اکیپ رو دور هم جمع کنم و تاجایی که میشد میخواستم تهیونگ نباشه ! یادمه یبار هانا گفت : ....
برا شروع خوب بید .
" یونا "
به محض اینکه رفتم و روی صندلی نشستم مزه پرونی های سوهو شروع شد . اول که بهم تیکه انداخت که دیر بیدارشدم و کلی هم شکلک برام دراورد که بی جواب نموند ! همونجور که مشغول مسخره بازی بودیم پدر آهی از روی افسوس کشید و گفت :
نمیخواید بزرگشید ؟ یونا تو ۲۳ سالته ! سوهو تو هم ۲۴ سالته ! بس کنین !
خب بگذریم . اممم شما امروز میخواین برین جایی؟
بی معطلی گفتم: بله امروز میخوایم با شازده پسرتون و هانا بریم شهر بازی چطور؟
پدر خندید و گفت : هیچی آقای کیم و پسرش و همسرش و دخترش امشب میخواستن بیان اینجا تا دور هم باشیم آخه دخترشون تازه از آلمان برگشته . اما خب میندازم برای فردا شب . لبخندی زدم و گفتم:
آهان . خب مشکلی نیست اتفاقا خودم هم دلم برای میچا تنگ شده بود و توی دلم با خودم گفتم : اما برای پسرشون اصلا! خب ما چند تا دوست دبیرستانی بودیم که از اول دبیرستان شروع شد . توی یه دبیرستان بودیم : منو سوهو ، هانا ، مینهو ، میچا و تهیونگ . مینهو دوسال از هممون دوسال بزرگ تر بود . تهیونگ ، سوهو ، میچا هم ازما یه سال بزرگتر بودند ولی منو هانا همسن بودیم . ولی بخاطر کلاس های اضافه و توی مدرسه بودن هرروز همدیگه رو میدیدیم. یه اکیپ شدیم . با همه کنار میومدم غیر تهیونگ . مثل بچه ها بود . فکر میکرد همچی مال اونه ! فکر میکرد میتونست مدرسه رو با پول بخره . خیلی سر به سرم میذاشت . بعضی وقتا خواهرم هم کفری میکرد . کلن پسر لوس و مغروری بود . تازه دوتا رفیق فابریک داشت به اسم جیمین و جونگکوک . اونا بدتر از خودش . بار ها خواستن وارد اکیپ شن ولی نذاشتیم . کلن از تهیونگ و اون دوتا دوستاش خوشم نمیومد . مینهو به میچا علاقه مند شد و تا همین الان که میدونم با هم رلن . ولی من همچنان از اون پسر افاده ای بدم میاد . از اینکه قراره بعد ۳ سال میچا رو ببینم خیلی خوشحالم . ولی از اینکه اون پسر لوس رو میبینم نه!! تصمیم داشتم بعد سه سال اکیپ رو دور هم جمع کنم و تاجایی که میشد میخواستم تهیونگ نباشه ! یادمه یبار هانا گفت : ....
برا شروع خوب بید .
۵۴.۸k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.