true love part ۲
هانا بهم گفت شاید تهیونگ از سر علاقه اذیتم میکنه ولی خب این نبود چون یادمه تو دبیرستان یه دوست دختر داشت ( عزیزان آروم باشید این ی فیکه 😂🤌) ولی خیلی بهش علاقه نداشت چون بعد یکماه جدا شدن :/ ولی هنوز جاست فرندن . تازه اون بار توی جرعت حقیقت گفته ازم متنفره . حتی بارها که توی اردوهای دبیرستان مریض میشدم ب چپشم نبود :/ تازه خیلی لوس تر ازاون حرفا بود پس نظریه غلطی بود . توی همین افکار بودم که با داد سوهو به خودم اومدم
" سوهو "
بعد از اینکه بابا گفت خانواده کیم میخوان بیان خونمون هم خوشحال شدم هم ناراحت . با خودم گفتم شاید اکیپ جور شه . منو تهیونگ باهم رفیق بودیم برای همین میخواستم ببینمش ولی میترسیدم دوباره با یونا دعوا کنن . اما خب فرض رو بر این گذاشتم که تهیونگ هم بزرگ شده و این اخلاق های بچگونه رو نمیکنه . دلم میخواست دوباره اون اکیپ شیش تایی همدیگه رو ببینیم . مطمئن بودم یونا هم همین نظر رو داره . یادم به شهربازی امشب افتاد . میخواستم برم شرکتی که بابا به نامم کرده ( ریچ فمیلی 😌 بلی چن تاشرکت دارن که اصلیش توسط پدر و یکی دیگر توسط پسر و دوتای دیگه هم یفکری میکنم😂)
پس یونا رو صدا کردم تا بگم میرم شرکت . ولی اونقدر غرق فکر بود که صدای منو نشنید . چند بار صدا زدم ولی جواب نداد . عصبی و حرصی شدم و ظرف مربارو به سمتش پرت کردم . میدونستم از اینکه چیزای شسبناک بهش بخوره بدش میاد ولی خب باید جوابم رو میداد . دوباره بلند داد زدم : یوووونا کری؟!! دیدم مثل برق حواسش به من جمع شد . پدر هم با تعجب به من و یونا نگاه میکرد . مربا روی موهاش و لباسش و صورتش ریخته بود :-| نمیخواستم اونجوری شه ولی خودمونیما حسابی خنده دار شده بود ! نتونستم خندمو بگیره که پوفی زدم زیر خنده و با نگاه پدر ساکت شدم . برای اینکه کم نیارم صدامو صاف کردم و گفتم: خ.خوب به من چه ... میخواست عین آدم جوابمو بده تا اینجوری نشه :/ یدفه دیدم یونا عربده ای زد و گفت : احمق میمون !!! وقتی کسی جوابتو نده باید اینجوری کنی ؟ و بعدش بغض کرد . چون روی موهاش ریخته بودم . موهاش رو از جونش بیشتر دوست داشت . خانم چوی از آشپزخونه اومد بیرون و با نگاه برزخناکی گفت : چیکار کردی پسر و دست یونا که مثل بچه های دوساله و لوس گریه میکرد و گرفت و به سمت حموم رفت :/ از این کارم زیاد پشیمون نبودم تا اینکه .... پدرش گفت
" هیون( پدرشون)"
وقتی دیدم سوهو اون حرکت رو زد عصبی شدم و کمی هم جلوی خندمو گرفتم. سوهو کار اشتباهی کرد میدونست یونا از مربا متنفره . حتی لب بهش نمیزنه چه برسه بریزه رو موهای عزیزتر از جونش ! بعد از اینکه یونا با خانم چوی با گریه رفت رو به سوهو گفتم :
سوهو ! این چه کاری بود ؟! چرا انقدر سر به سرش میذاری ؟ تا یه حدی میگم خواهر بردادرین ولی خب یادت باشه اون یه دختره و ازت کوچیک تره ! الان داره با دوتا مرد زندگی میکنه . خواهر یا مادری نداره که ازش دفاع کنه یا اشکاشو پاک کنه و باهاش همدردی کنه به عنوان همجنسش . دیگه بزرگ شدین نباید من اینارو بهت گوش زد کنم . من میرم شرکت . از اون طرف هم میرم کارخونه ای که میخوایم با آقای کیم افتتاحش کنیم . توهم بعداز شرکت اگه وقت کردی بیا . از دلش هم یجوری در بیار
" سوهو "
بعد از حرفای پدر یجوری شدم . راست میگفت اون یه دختره که از ۳ سالگیش با من سروکله زده ، تک خانم این خانواده بوده . همدرد نداشته . از رفتارم ناراحت شدم . نمیتونستم ببینم آبجی کوچولوم اونجوری ناراحته . پدر کتش رو پوشید و رفت . بلند شدم و به طبقه بالا رفتم . اروم در اتاقشو باز کردم و دیدم داره موهاشو خشک میکنه و لب پایینشو آورده بود بیرون و نشونه کیوت ناراحتیش بود و بعضی کلماتش میگفت : سوهو بدجنس . حالا که مامان ندارم حالتو جا بیاره باهام اینجوری میکنی؟! با حرفش از دست خودم ناراحت شدم . درسته سر به سرش میذارم ولی خب باید اینبار عذرخواهس کنم چون دیدنش تو این وضع ناراحتم میکنه پس رفتم و موهاشو به طور نامحسوسی آروم کشیدم . با تعجب بهم نگاه میکرد که گقتم: پیشی خنگ لوس ننر ! ببخشید . دیگه اینجوری گریه نکنی ها . منو بابا حسابی ناراحت میشیم . آروم بهم ضربه ای زد و گفت : قبول میبخشمت ولی بذار یچیزیو بت بگم . نزدیک تر رفتم که دوروبر رو نگاه کرد و موهامو بهم ریخت و با خنده از اتاق خارج شد . از اینکه موهام رهم ریخت یکم ناراحت شدم ولی خیلی خوشحال بودم چون دوباره اونجوری خندید . ازش خداحافظی کردم و بهش گفتم ساعت ۶ بره دنبال هانا و بیان شرکت.
" سوهو "
بعد از اینکه بابا گفت خانواده کیم میخوان بیان خونمون هم خوشحال شدم هم ناراحت . با خودم گفتم شاید اکیپ جور شه . منو تهیونگ باهم رفیق بودیم برای همین میخواستم ببینمش ولی میترسیدم دوباره با یونا دعوا کنن . اما خب فرض رو بر این گذاشتم که تهیونگ هم بزرگ شده و این اخلاق های بچگونه رو نمیکنه . دلم میخواست دوباره اون اکیپ شیش تایی همدیگه رو ببینیم . مطمئن بودم یونا هم همین نظر رو داره . یادم به شهربازی امشب افتاد . میخواستم برم شرکتی که بابا به نامم کرده ( ریچ فمیلی 😌 بلی چن تاشرکت دارن که اصلیش توسط پدر و یکی دیگر توسط پسر و دوتای دیگه هم یفکری میکنم😂)
پس یونا رو صدا کردم تا بگم میرم شرکت . ولی اونقدر غرق فکر بود که صدای منو نشنید . چند بار صدا زدم ولی جواب نداد . عصبی و حرصی شدم و ظرف مربارو به سمتش پرت کردم . میدونستم از اینکه چیزای شسبناک بهش بخوره بدش میاد ولی خب باید جوابم رو میداد . دوباره بلند داد زدم : یوووونا کری؟!! دیدم مثل برق حواسش به من جمع شد . پدر هم با تعجب به من و یونا نگاه میکرد . مربا روی موهاش و لباسش و صورتش ریخته بود :-| نمیخواستم اونجوری شه ولی خودمونیما حسابی خنده دار شده بود ! نتونستم خندمو بگیره که پوفی زدم زیر خنده و با نگاه پدر ساکت شدم . برای اینکه کم نیارم صدامو صاف کردم و گفتم: خ.خوب به من چه ... میخواست عین آدم جوابمو بده تا اینجوری نشه :/ یدفه دیدم یونا عربده ای زد و گفت : احمق میمون !!! وقتی کسی جوابتو نده باید اینجوری کنی ؟ و بعدش بغض کرد . چون روی موهاش ریخته بودم . موهاش رو از جونش بیشتر دوست داشت . خانم چوی از آشپزخونه اومد بیرون و با نگاه برزخناکی گفت : چیکار کردی پسر و دست یونا که مثل بچه های دوساله و لوس گریه میکرد و گرفت و به سمت حموم رفت :/ از این کارم زیاد پشیمون نبودم تا اینکه .... پدرش گفت
" هیون( پدرشون)"
وقتی دیدم سوهو اون حرکت رو زد عصبی شدم و کمی هم جلوی خندمو گرفتم. سوهو کار اشتباهی کرد میدونست یونا از مربا متنفره . حتی لب بهش نمیزنه چه برسه بریزه رو موهای عزیزتر از جونش ! بعد از اینکه یونا با خانم چوی با گریه رفت رو به سوهو گفتم :
سوهو ! این چه کاری بود ؟! چرا انقدر سر به سرش میذاری ؟ تا یه حدی میگم خواهر بردادرین ولی خب یادت باشه اون یه دختره و ازت کوچیک تره ! الان داره با دوتا مرد زندگی میکنه . خواهر یا مادری نداره که ازش دفاع کنه یا اشکاشو پاک کنه و باهاش همدردی کنه به عنوان همجنسش . دیگه بزرگ شدین نباید من اینارو بهت گوش زد کنم . من میرم شرکت . از اون طرف هم میرم کارخونه ای که میخوایم با آقای کیم افتتاحش کنیم . توهم بعداز شرکت اگه وقت کردی بیا . از دلش هم یجوری در بیار
" سوهو "
بعد از حرفای پدر یجوری شدم . راست میگفت اون یه دختره که از ۳ سالگیش با من سروکله زده ، تک خانم این خانواده بوده . همدرد نداشته . از رفتارم ناراحت شدم . نمیتونستم ببینم آبجی کوچولوم اونجوری ناراحته . پدر کتش رو پوشید و رفت . بلند شدم و به طبقه بالا رفتم . اروم در اتاقشو باز کردم و دیدم داره موهاشو خشک میکنه و لب پایینشو آورده بود بیرون و نشونه کیوت ناراحتیش بود و بعضی کلماتش میگفت : سوهو بدجنس . حالا که مامان ندارم حالتو جا بیاره باهام اینجوری میکنی؟! با حرفش از دست خودم ناراحت شدم . درسته سر به سرش میذارم ولی خب باید اینبار عذرخواهس کنم چون دیدنش تو این وضع ناراحتم میکنه پس رفتم و موهاشو به طور نامحسوسی آروم کشیدم . با تعجب بهم نگاه میکرد که گقتم: پیشی خنگ لوس ننر ! ببخشید . دیگه اینجوری گریه نکنی ها . منو بابا حسابی ناراحت میشیم . آروم بهم ضربه ای زد و گفت : قبول میبخشمت ولی بذار یچیزیو بت بگم . نزدیک تر رفتم که دوروبر رو نگاه کرد و موهامو بهم ریخت و با خنده از اتاق خارج شد . از اینکه موهام رهم ریخت یکم ناراحت شدم ولی خیلی خوشحال بودم چون دوباره اونجوری خندید . ازش خداحافظی کردم و بهش گفتم ساعت ۶ بره دنبال هانا و بیان شرکت.
۵۳.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.