حلیم نان بربری و حسرت آن صبح برفی
⛄ حلیم، نان بربری و حسرت آن صبح برفی⛄
🌈 من، من عاشق خودش بودم و کل خانوادهاش! لعنتیهای دوستداشتنی، همهشان زیبا و خوشتیپ و شیکپوش!
به خانهٔ ما که میآمدند، حالم عوض میشد، نه که عاشق باشم نه، بچه ده یازده ساله از عشق چه میفهمد؟
فقط مثلاً یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوستِ پدرم از آلمان برای سال تحصیلیام آورده بود نوی نو، نگه داشتم تا عید، که اینها آمدند و هدیه کردم به او!
که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان! یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پلهِ پشتبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم نِل را - تا انتها ببیند!!
🌈 این بار اما داستان فرق میکرد، دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد! و بیوقت هم آمده بودند، وسط زمستان،
زمستان برفیِ اوایل دههٔ شصت! من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر، او دو سال از من کوچکتر،
هرکاری که کردم خوابم نبرد، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست! - و زدم به دل کوچه، به سمت فتح حلیم و بربری!!
🌈 هوا تاریک بود هنوز، اما کم نیاوردم! رفتم تا رسیدم به حلیمی، بسته بود. با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود
بچه یازده دوازده ساله شعورش نمیرسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز میشوند! خلاصه، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت!
نان و حلیم بالاخره مهیا شدند و برگشتم. وقتی رسیدم خانه، رفتهبودند!!
اول صبح رفتهبودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان! اصلاً نفهمیده بودند من نیستم، یعنی اصلا هیچکس نفهمیده بود!
🌈 خستگیش به تنم ماند! خیلی سخت است که محبت کنی، سختی بکشی، دستهایت یخ کند، پاهایت از سرما بیحس شود، قابلمهٔ داغ را با خودت تا خانه بیاوری، نانِ داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد، ولی نبیند آن کس که باید ببیند..
همین! 🍁 🍁
"چیستا_ یثربی"
ساعت بیست و دو : بیست و هشت دقیقه
یکشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۷
۱۷۳۱
۱۷۱۶
🌈 من، من عاشق خودش بودم و کل خانوادهاش! لعنتیهای دوستداشتنی، همهشان زیبا و خوشتیپ و شیکپوش!
به خانهٔ ما که میآمدند، حالم عوض میشد، نه که عاشق باشم نه، بچه ده یازده ساله از عشق چه میفهمد؟
فقط مثلاً یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوستِ پدرم از آلمان برای سال تحصیلیام آورده بود نوی نو، نگه داشتم تا عید، که اینها آمدند و هدیه کردم به او!
که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان! یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پلهِ پشتبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم نِل را - تا انتها ببیند!!
🌈 این بار اما داستان فرق میکرد، دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد! و بیوقت هم آمده بودند، وسط زمستان،
زمستان برفیِ اوایل دههٔ شصت! من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر، او دو سال از من کوچکتر،
هرکاری که کردم خوابم نبرد، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست! - و زدم به دل کوچه، به سمت فتح حلیم و بربری!!
🌈 هوا تاریک بود هنوز، اما کم نیاوردم! رفتم تا رسیدم به حلیمی، بسته بود. با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود
بچه یازده دوازده ساله شعورش نمیرسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز میشوند! خلاصه، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت!
نان و حلیم بالاخره مهیا شدند و برگشتم. وقتی رسیدم خانه، رفتهبودند!!
اول صبح رفتهبودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان! اصلاً نفهمیده بودند من نیستم، یعنی اصلا هیچکس نفهمیده بود!
🌈 خستگیش به تنم ماند! خیلی سخت است که محبت کنی، سختی بکشی، دستهایت یخ کند، پاهایت از سرما بیحس شود، قابلمهٔ داغ را با خودت تا خانه بیاوری، نانِ داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد، ولی نبیند آن کس که باید ببیند..
همین! 🍁 🍁
"چیستا_ یثربی"
ساعت بیست و دو : بیست و هشت دقیقه
یکشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۷
۱۷۳۱
۱۷۱۶
- ۱.۹k
- ۰۷ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط