رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک²⁵
چه اتفاقی افـتاده؟
دیروز..،تهیونگ و نانسی
سریع چشمامو باز کردم و بلند شدم و روی تخت نشستم.
تهیونگ دستمو گرفت و گفت:باید استراح...
دستشو پس زدم و گفتم:به من دست نزن
گیج نگاهم کرد و گفت:حالت خوبه؟
نیشخندی زدم و گفتم:به شما ربطی نداره
از روی صندلی کنار تخت بلند شد و محکم دستمو گرفت و گفت:این رفتارهات چه معنی داره؟
نگاهمو ازش گرفتم،نگاهمو ازش گرفتم تا دوباره گول اون چشمهای سیاه رو نخورم.
جواب دادم:ما فقط برای مشارکت ازدواج کردیم،دلیلی نداره باهاتون جور دیگه ای رفتار کنم
سعی کردم دستمو از توی دستش بکشم که اون یکی دستمو هم گرفت و گفت:باشه،خودت شروع کردی
و بعد دستاشو توی دستام حلقه کرد،هولم داد روی تخت و خیـمه زد روم.
نفس های گرمش میخورد به لبم،توی چشمام خیره شد و آروم لبشو نزدیک لبم کرد.
محکم لبامو گاز گرفتم که بلند گفت:گازش نگیـــر
اشک ناخودآگاه مهمون چشمام شد و زدم زیر گریه.
تهیونگ دستام رو رها کرد و محکم بغلم کرد.
_هیـش،ببخشید
ببخشمش؟،این مرد خیانتکار رو ببخشم؟
با صدای بغض الودم گفتم:دوشیزه دلون حتما خیلی ناراحت میشن اگه بدونن شما منو بغل کردین
گریهم یهو متوقف شد،من چی گفتم؟رزیتای احمق،دوباره بدون فکر کردن حرف زدی.
از آغوشم در اومد و با تعجب بهم خیره شد.
چشمام گرد شد و دستمو گذاشتم روی دهنم.
لبخند ملیحی زد و گفت:حسودیت شده!،پس دلیل رفتارت اینه؟،حرفای دیروز..
حرفشو قطع کردم و گفتم:نـ..نه..من
یهو لباشو گذاشت روی لبم و آروم بوسید...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک²⁵
چه اتفاقی افـتاده؟
دیروز..،تهیونگ و نانسی
سریع چشمامو باز کردم و بلند شدم و روی تخت نشستم.
تهیونگ دستمو گرفت و گفت:باید استراح...
دستشو پس زدم و گفتم:به من دست نزن
گیج نگاهم کرد و گفت:حالت خوبه؟
نیشخندی زدم و گفتم:به شما ربطی نداره
از روی صندلی کنار تخت بلند شد و محکم دستمو گرفت و گفت:این رفتارهات چه معنی داره؟
نگاهمو ازش گرفتم،نگاهمو ازش گرفتم تا دوباره گول اون چشمهای سیاه رو نخورم.
جواب دادم:ما فقط برای مشارکت ازدواج کردیم،دلیلی نداره باهاتون جور دیگه ای رفتار کنم
سعی کردم دستمو از توی دستش بکشم که اون یکی دستمو هم گرفت و گفت:باشه،خودت شروع کردی
و بعد دستاشو توی دستام حلقه کرد،هولم داد روی تخت و خیـمه زد روم.
نفس های گرمش میخورد به لبم،توی چشمام خیره شد و آروم لبشو نزدیک لبم کرد.
محکم لبامو گاز گرفتم که بلند گفت:گازش نگیـــر
اشک ناخودآگاه مهمون چشمام شد و زدم زیر گریه.
تهیونگ دستام رو رها کرد و محکم بغلم کرد.
_هیـش،ببخشید
ببخشمش؟،این مرد خیانتکار رو ببخشم؟
با صدای بغض الودم گفتم:دوشیزه دلون حتما خیلی ناراحت میشن اگه بدونن شما منو بغل کردین
گریهم یهو متوقف شد،من چی گفتم؟رزیتای احمق،دوباره بدون فکر کردن حرف زدی.
از آغوشم در اومد و با تعجب بهم خیره شد.
چشمام گرد شد و دستمو گذاشتم روی دهنم.
لبخند ملیحی زد و گفت:حسودیت شده!،پس دلیل رفتارت اینه؟،حرفای دیروز..
حرفشو قطع کردم و گفتم:نـ..نه..من
یهو لباشو گذاشت روی لبم و آروم بوسید...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۷.۷k
- ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط