هبوط....یه استاد خطی میشناختم خوشنویس قشنگ
هبوط....یه استاد خطی میشناختم خوشنویس قشنگ
بعد چندین سال رفتم در مغازش نبود
با خودم فک کردم چون بعد چند سال اومدم شاید امروز کسالت داشته نیومد
باز فردا رفتم
باز نبود
این دفعه از بغل دستش پرسیدم گفتم استاد فلانی نیست
گفت چند ساله
واقعا
بعد گفت چیکارش داری گفتم اومدم یه سر خط بگیرم برم تمرین کنم
گفت پس خیلی وقته نبودی تو شهر ندیدیش
گفتم آره
بعد مشتری داشت رفت
فردا باز رفتم پیگیر شدم
گفت استادت بند فلان تو زندان خواستی برو ببینمش چند سالی هست
شکه شدم
فرداش رفتم همون مسیر که گفت پرسون پرسون
تا رسیدم
که بیام چجوری بیام ملاقات و الی غیر
رفتم
با حضار دوز و کلک غیر رفتم ملاقات
من و که بجا نیاورد
بعد گفت چی میخای
گفتم اومدم ه را یاد بگیرم
گفت کدوم ه گفتم ه
ه ی چ
گفت هیچ اگر سایه پذیرد
گفتم نه اون هیچ
ه خالی
هر کس به طریقی دل ما میشکند
به رو اومده بود
لبخند زد گفت
نمیخوای بگی از کجا اومدی چجوری اومدی
گفتم
با مکافات اما فدای سرت
نه من پرسیدم چرا اونجاس
نه اون گفت
بهم گفت خوب نگاه کن
قلم از بالا شرو میکنی یه زاویه کوچیک بهش میدی
گفتم مثلا چند درجه گفت مگه مهندس نیسی گفتم نه
خندید گفت پس دستم نگاه کن
رو غبارای روی میز یه ه خالی نوشت
گفت برو حالا به هر چی میخای بچسبون
دفعه بعد بیار ببینم
مسعله
ه
نبود
دفعه بعد بود ...
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را...
بعد چندین سال رفتم در مغازش نبود
با خودم فک کردم چون بعد چند سال اومدم شاید امروز کسالت داشته نیومد
باز فردا رفتم
باز نبود
این دفعه از بغل دستش پرسیدم گفتم استاد فلانی نیست
گفت چند ساله
واقعا
بعد گفت چیکارش داری گفتم اومدم یه سر خط بگیرم برم تمرین کنم
گفت پس خیلی وقته نبودی تو شهر ندیدیش
گفتم آره
بعد مشتری داشت رفت
فردا باز رفتم پیگیر شدم
گفت استادت بند فلان تو زندان خواستی برو ببینمش چند سالی هست
شکه شدم
فرداش رفتم همون مسیر که گفت پرسون پرسون
تا رسیدم
که بیام چجوری بیام ملاقات و الی غیر
رفتم
با حضار دوز و کلک غیر رفتم ملاقات
من و که بجا نیاورد
بعد گفت چی میخای
گفتم اومدم ه را یاد بگیرم
گفت کدوم ه گفتم ه
ه ی چ
گفت هیچ اگر سایه پذیرد
گفتم نه اون هیچ
ه خالی
هر کس به طریقی دل ما میشکند
به رو اومده بود
لبخند زد گفت
نمیخوای بگی از کجا اومدی چجوری اومدی
گفتم
با مکافات اما فدای سرت
نه من پرسیدم چرا اونجاس
نه اون گفت
بهم گفت خوب نگاه کن
قلم از بالا شرو میکنی یه زاویه کوچیک بهش میدی
گفتم مثلا چند درجه گفت مگه مهندس نیسی گفتم نه
خندید گفت پس دستم نگاه کن
رو غبارای روی میز یه ه خالی نوشت
گفت برو حالا به هر چی میخای بچسبون
دفعه بعد بیار ببینم
مسعله
ه
نبود
دفعه بعد بود ...
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را...
۶۶۲
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.