کامنت فراموش نشه

کامنت فراموش نشه
مهم نیس...




داشتم دیوونه میشدم! مانی خیلی ناراحت بود...




_ تو شمال چه اتفاقی برای هستی افتاد؟





حسابی جا خوردم..نکنه هستی حرفی زده باشه!!




_ مثلاً چه اتفاقی؟




_ از اون وقتی که اونطوری تک و تنها از شمال برگشت خیلی داغون بود...




_ هستی خودش رفت..من خیلی اصرار کردم بمونه..گفت دلش تنگ شده!




_ به نظر شما من گوشام درازه؟ بگید خجالت نکشید...چون همیشه سرم به 




کارِ خودم بوده دلیل نمیشه که نفهم باشم...




_ نه من اصلاً منظورم این نبود...چه اتفاقی افتاده که انقدر عصبانی هستین؟




_ هستی بیمارستانه...!




رنگِ صورتم پرید..




_ واسه چی؟




_ خودکشی کرده...




قلبم لحظه ای ایست کرد...به مانی اشاره کردم که ماشین و نگه داره مانی ترمز




کرد اصلاً توقع نداشت انقدر حالم بد شه..




_نیلوفر خانوم خوبین؟ نگران نباشین خداروشکر خطر رفع شده..




_ حالش خوبه؟




_ خوبِ خوب که نه..اما خب سالمه!




_ چطور این اتفاق افتاد؟




_ منم نمیدونم..به کسی چیزی نمیگه...فقط زل زده به یه نقطه و اشک میریزه!




_ کدوم بیمارستانه؟




_ همون بیمارستانیه که من توش کار میکنم..




_ منوببرید پیشش..میخوام ببینمش!





_اما...آخه شما الان حالتون خوب نیس..




_ من خوبم...خواهش میکنم..




مانی قبول کرد به خونه زنگ زدم و گفتم که دیر میام!




مانی گفت: منو ببخشین نیلوفر خانوم خیلی باهاتون بد حرف زدم..




_ نه مهم نیس..!




_ وقتی اونطوری تنهایی اومد خونه شوکه شدم گفت نریمان اونو رسونده!




فرداش بابا هرچی صداش کرد بره دانشگاه جواب نداد نگرانش شدیم و در اتاقشو 




شکوندیم هستی بیحال افتاده بود کفِ اتاقش..قرص خورده بود..




باور کنید یه دیقه خودمو باختم شما هستی و خوب میشناسید دختری نیس که




برا یه اتفاقِ کوچیک دست به چنین کاری بزنه..اون همیشه محکم بود




تا الانم هیچ حرفی نزده..دکتر میکه افسردگی گرفته اما نمیدونم چرا؟ من و بابا




تا تونستیم از وقتی مامان مُرد بهش توجه داشتیم و لحظه ای تنهاش نذاشتیم..





قلبم شکست..خدا لعنتت کنه نریمان..ببین چه بلایی سرِ دختر بیچاره آوردی!




به بیمارستان رسیدیم همراه مانی داخل بیمارستان شدیم دختری ریزه با




اونیفورم پرستاری نزدیکمان شد و رو به مانی گفت:




سلام آقای دکتر..روزتون بخیر




مانی با جدیت و جذابیت گفت: سلام خانوم اردلان..من میرم عیادتِ خواهرم..




لطفاً اگه دکتر جزایری با من کار داشتن صدام کنید..




_ حتماً




_ ممنون




دختر نگاهی به من کرد و با لبخند رو به مانی گفت: راستی تبریک میگم...




به من اشاره کرد و رفت..از خجالت سرخ شدم مانی هم شوکه شده بود اما 




به روش نیاورد و رفت منم مثلِ جوجه اردک دنبالش راه افتادم...




به اتاقی رسیدیم مانی گفت: بفرمایید تو..




_ اول شما برین...




مانی قبول کرد و وارد اتاق شد در نیمه باز بود هستی صورتش رو به پنجره بود و 




پشتش به من و مانی بود...




_ هستی اگه بدونی کی اومده دیدنت...




هستی گفت: کی؟




_ نه دیگه زرنگی..باید حدس بزنی!




_ مانی..اذیت نکن..




_ بابا تو یه حدسم نمیتونی بزنی!




هستی با بغض گفت: مطمئنم نیلوفر نیس!




خیلی خجالت کشیدم..به منم میگفتن دوست!!




مانی با لبخند گفت: آفرین..یه جایزه پیش من داری..نیلوفر خانوم اومده




هستی با ذوقِ بچگانه ای سرشو برگردوند و منو دید لباشو به هم فشرد تا




اشکاش جاری نشن منم بغض کرده بودم نزدیک هستی شدم سرشو بغل کردم




_ حالت چطوره دخترکم؟..قربونت برم به خدا نمیدونستم بیمارستانی!




هستی با دلخوری گفت: بی معرفت نباید یه خبر ازم میرفتی!




خواستم عذر خواهی کنم که مانی سریع گفت:




چند بار نیلوفر خانوم از من حالِ تورو پرسیده بود اما من بهشون نگفتم که تو 




بیمارستانی تا اینکه امروز از زیرِ زبونم حرف کشیدن و اومدن اینجا!






از اینکه مانی به دروغ ازم حمایت کرده بود خجالت کشیدم اما با نگاهی قدر 




شناسانه بهش زل زدم لبخندی زد و گفت:




نیلوفر خانوم هر وقت کارتون تموم شدین بیاین بیرون..من دمِ در منتظرتونم!




_ باشه..مرسی!




مانی رفت..بغض هستی ترکید و اشکاش رو گونه هاش ریخت..




اشکای منم جاری شد هستی در میان گریه گفت:




اگه نمیومدی میمُردم نیلوفر..!دق میکردم..این 3روز برام مثلِ 30 سال گذشت...




خیلی سخت بود..خیلی..نگام به در بود که بیای! از چهره ی بابام خجالت




میکشیدم شرمم میومد تو چشماش نگاه کنم..از مانی خجالت میکشم خیلی




سختی کشیدن خیلی نگرانم شدن..3روزه لال شدم نیلو..اما میخوام الان




بگم..من خیلی بدبختم نیلو.همه ی بدبختیا یهو سرِ من آوار شد...




سکوت کرده بودم تا هر چی تو دلشه رو راحت به زبون بیاره..




_ به خدا انگی
دیدگاه ها (۴)

لطفا لایک و فالو کنید مرسی اینم برای امشب بقیش برای فردااتاق...

هستی سرشو پایین انداخت..خیلی خوشحال شده بودم...هستی قرار بود...

وای خداا این خاله چی اشت پشتِ سرِ هم میبافت! دایی که موافقت ...

اینم برای امشب.کامنت فراموش نشهبه چشماش نگاه کردم تو دلم خال...

جیمین فیک زندگی پارت ۳۷#

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط