از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است

از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است
چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است
خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است
مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟
ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است
فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است
#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۱)

چشمم به حرف آمده و بی قرار، لبکی بشکند سکوت مرا بی گدار، لبت...

از گریه گر گرفته به گهواره کودکم قلبم به شوق توست که دلتنگ م...

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفتخم گیسوی یاری را که ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط