شروع دوباره پارت سیزدهم
داشتم همین جوری فکر میکردم اما هیچی به ذهنم نمیرسید و همین باعث شده بود کلافه تر بشم
(از زبان ا/ت)
بهوش اومدم داخل یه اتاق بودم با دست و پای بسته روی تخت بودم سعی کردم از روی تخت بلند شم اما بخاطر اینکه پاهام به هم بسته شده بود نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و خوردم با سر زمین هر کاری کردم چون دستام پشتم به هم دیگه بسته شده بودن نتونستم بلند شم سرم به خاطر ظربه ای که دیده بود درد میکرد و هنوز یه قسمت از بازوم سوزش داشت خیلی داشتم سعی میکردم که به فهمم اوضاع از چه قراره اما هیچی به ذهنم نرسید مگر اینکه یه اتفاقی که تاحالا برای خیلی از آدما افتاده برای منم افتاده باشه این که دزدیده شدم تا به بردگی گرفته بشم با فکر به این بغض کردم😢طولی نکشید که هق هق هام شروع شد ،نمی دونستم چن ساعته که همین جوری دارم گریه میکنم که یه آدم ناشناس اومد تو خیلی ترسیدم چون یه آدم خیلی گنده با یه کت و شلوار مشکی و با یه ماسک مشکی بود یه جورایی شبیه بادیگاردای آدمای خاص واقعا خیلی ترسناک بود که اومد پاهام رو باز کرد چشام رو بست بعد منو گرفت کشوند دنبال خودش اصلا نمیفهمیدم داریم کجا میریم که صدای باز شدن یه د رو شنیدم و بعد حل داده شدن توسط کسی و پرت شدن روی یه صندلی که چشم بندم رو باز کردن و دوباره صدای در اومد البته این بار صدای بسته شدنش بود یه پسر جوون که هم سن و سالای خودم به نظر میومد اومد جلو که خوب اینم کت شلوار مشکی تنش بود
پسره:سلام ا/ت (با لحن ترسناک)
+ت..تو..کی هستی
پسره:بیب نترس اگه یه دختر خوب باشی مشکلی پیش نمیاد
+لطفا آزادم کن.....ترو خدا ازت خواهش میکنم (و شروع کردم به گریه کردن)
پسره:از آدمای زبون نفهم خوشم نمیاد پس دختر خوبی باش و التماس نکن فیلا باهات کاری ندارم اما چند تا نکته که مینا بهت میگه
و دوباره صدای در اومد و باز اون چشم بند دوباره پرت شدم داخل همون اتاق اومدن و هم چشمام هم دستام رو باز کردن و رفتن از اتاق بیرون و در قفل شد داشتم همین جور گریه میکردم که قفل در باز شد و یه دختر با یه لباس پیش خدمت اومد تو........
(از زبان ا/ت)
بهوش اومدم داخل یه اتاق بودم با دست و پای بسته روی تخت بودم سعی کردم از روی تخت بلند شم اما بخاطر اینکه پاهام به هم بسته شده بود نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و خوردم با سر زمین هر کاری کردم چون دستام پشتم به هم دیگه بسته شده بودن نتونستم بلند شم سرم به خاطر ظربه ای که دیده بود درد میکرد و هنوز یه قسمت از بازوم سوزش داشت خیلی داشتم سعی میکردم که به فهمم اوضاع از چه قراره اما هیچی به ذهنم نرسید مگر اینکه یه اتفاقی که تاحالا برای خیلی از آدما افتاده برای منم افتاده باشه این که دزدیده شدم تا به بردگی گرفته بشم با فکر به این بغض کردم😢طولی نکشید که هق هق هام شروع شد ،نمی دونستم چن ساعته که همین جوری دارم گریه میکنم که یه آدم ناشناس اومد تو خیلی ترسیدم چون یه آدم خیلی گنده با یه کت و شلوار مشکی و با یه ماسک مشکی بود یه جورایی شبیه بادیگاردای آدمای خاص واقعا خیلی ترسناک بود که اومد پاهام رو باز کرد چشام رو بست بعد منو گرفت کشوند دنبال خودش اصلا نمیفهمیدم داریم کجا میریم که صدای باز شدن یه د رو شنیدم و بعد حل داده شدن توسط کسی و پرت شدن روی یه صندلی که چشم بندم رو باز کردن و دوباره صدای در اومد البته این بار صدای بسته شدنش بود یه پسر جوون که هم سن و سالای خودم به نظر میومد اومد جلو که خوب اینم کت شلوار مشکی تنش بود
پسره:سلام ا/ت (با لحن ترسناک)
+ت..تو..کی هستی
پسره:بیب نترس اگه یه دختر خوب باشی مشکلی پیش نمیاد
+لطفا آزادم کن.....ترو خدا ازت خواهش میکنم (و شروع کردم به گریه کردن)
پسره:از آدمای زبون نفهم خوشم نمیاد پس دختر خوبی باش و التماس نکن فیلا باهات کاری ندارم اما چند تا نکته که مینا بهت میگه
و دوباره صدای در اومد و باز اون چشم بند دوباره پرت شدم داخل همون اتاق اومدن و هم چشمام هم دستام رو باز کردن و رفتن از اتاق بیرون و در قفل شد داشتم همین جور گریه میکردم که قفل در باز شد و یه دختر با یه لباس پیش خدمت اومد تو........
۷.۵k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.