رمان یادت باشد ۱۸۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد_و_نه
حمید خیلی کثیف شده بود. خانه خودمان جای کافی برای شستن موتور نداشتیم. برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم راه افتادیم. وقتی رسیدیم، از سر پله شروع کرد به یا الله گفتن بعضی وقتها ذکرهای متنوعی می گفت: یا علی، یا حسین، یا زهرا. یکجوری اعلام می کرد که اگر نامحرمی هست پوشش داشته باشد. تنهایی خجالت میکشید موتور را تمیز کند. می گفت عزیزم تو هم بیا پیش من باش بین خانواده خود من هم حمید خیلی باحجب و حیا بود. با اینکه پدر من دایی حمید می شد، ولی رفتارش خیلی با احترام بود. تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد. باز هم فراخوان بود. جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد. احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم. حمید آماده شد و رفت. به مادرم گفتماین بار سوریه است. شک ندارم! چند ساعتی گذشت. حوالی ساعت ده شب بود که برگشت. به شدت ناراحت بود. رفته بود در لاک خودش. گه گاهی با پدرم زیرگوشی حرف میزدند؛ جوری که من متوجه نشوم. برایشان میوه بردم و گفتم: «شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟» پدرم خندید و گفت:
حمید جان! دختر من زرنگ تر از این حرف هاست. نمیشه ازش چیزی پنهون کرد.
حمید با سر حرف پدرم را تأیید کرد و به من گفت: «آره! درست حدس زدی. اعزام سوریه داریم. همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی درنیومد.» با تعجب گفتم: «مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟» پدرم گفت: «چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده، ولی ظرفیت اعزام ها محدود. برای همین قرعه کشی میکنن که هر سری یه تعدادی.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
حمید خیلی کثیف شده بود. خانه خودمان جای کافی برای شستن موتور نداشتیم. برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم راه افتادیم. وقتی رسیدیم، از سر پله شروع کرد به یا الله گفتن بعضی وقتها ذکرهای متنوعی می گفت: یا علی، یا حسین، یا زهرا. یکجوری اعلام می کرد که اگر نامحرمی هست پوشش داشته باشد. تنهایی خجالت میکشید موتور را تمیز کند. می گفت عزیزم تو هم بیا پیش من باش بین خانواده خود من هم حمید خیلی باحجب و حیا بود. با اینکه پدر من دایی حمید می شد، ولی رفتارش خیلی با احترام بود. تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد. باز هم فراخوان بود. جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد. احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم. حمید آماده شد و رفت. به مادرم گفتماین بار سوریه است. شک ندارم! چند ساعتی گذشت. حوالی ساعت ده شب بود که برگشت. به شدت ناراحت بود. رفته بود در لاک خودش. گه گاهی با پدرم زیرگوشی حرف میزدند؛ جوری که من متوجه نشوم. برایشان میوه بردم و گفتم: «شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟» پدرم خندید و گفت:
حمید جان! دختر من زرنگ تر از این حرف هاست. نمیشه ازش چیزی پنهون کرد.
حمید با سر حرف پدرم را تأیید کرد و به من گفت: «آره! درست حدس زدی. اعزام سوریه داریم. همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی درنیومد.» با تعجب گفتم: «مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟» پدرم گفت: «چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده، ولی ظرفیت اعزام ها محدود. برای همین قرعه کشی میکنن که هر سری یه تعدادی.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۹.۵k
۱۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.