رمان یادت باشد ۱۸۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد_و_هشت
بشه. برای اینکه بیشتر از این گرسنه نمانیم گفتم: حمید جان! نمیخواد
این جا دو ساعت زحمت کشیدی، ممنون. برو بشین من خودم بقیش رو درست میکنم!
با اصرار گفت: «حرفش هم نزن. شام امشب با منه. تو برو سر درس و کتابت . تا یه ربع دیگه غذا رو آماده میکنم.» یک ربع شد، یک ساعت!
و بلند پرسیدم غذا چی شد مهندس؟ ضعف کردم. چشمهام دیگه چیزی نمی بینه که بخوام درس بخونم. بالاخره بعد از همه این حرفها سیب زمینی ها مغزپخت شد و صدا زد: غذای سرآشپز آماده است. بیا بخور که این غذا خوردن داره. سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ غذایی بود که حمید به عنوان غذای مخصوص سرآشپز درست کرده بود. وارد آشپزخانه که شدم دیدم سفره را هم چیده. هر بار سفره را می چید معمولا یک چیزی فراموش میکرد. یا آب، یا نمک، یا قاشق چنگال. بالاخره یک چیزی را از قلم می انداخت. سفره را که خوب نگاه کردم، گفتم: «حمید تو که میدونی این غذا با چی می چسبه. پس چرا خیارشور نیاوردی؟» گفت: «آخ آخ! ببین از بس سرآشپز رو هول کردی، یادم رفت. تا تو بشینی سر سفره، آوردم.» زدم زیر خنده گفتم: «مرد حسابی! چهار ساعته منتظر غذام. خوبه تو آشپز رستوران نشدی. ساعت دوازده شب تازه غذا حاضر میشه! تو مشغول شو، خودم میارم.» دستش را گذاشت روی شانه های من و نگذاشت بلند شوم. بگذریم از اینکه تا خیار شور را بیاورد و با دقت تمام خرد کند، نصف غذا را خورده بودم.
امتحاناتم که تمام شد، برای شام منزل پدرم دعوت بودیم. موتور....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
بشه. برای اینکه بیشتر از این گرسنه نمانیم گفتم: حمید جان! نمیخواد
این جا دو ساعت زحمت کشیدی، ممنون. برو بشین من خودم بقیش رو درست میکنم!
با اصرار گفت: «حرفش هم نزن. شام امشب با منه. تو برو سر درس و کتابت . تا یه ربع دیگه غذا رو آماده میکنم.» یک ربع شد، یک ساعت!
و بلند پرسیدم غذا چی شد مهندس؟ ضعف کردم. چشمهام دیگه چیزی نمی بینه که بخوام درس بخونم. بالاخره بعد از همه این حرفها سیب زمینی ها مغزپخت شد و صدا زد: غذای سرآشپز آماده است. بیا بخور که این غذا خوردن داره. سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ غذایی بود که حمید به عنوان غذای مخصوص سرآشپز درست کرده بود. وارد آشپزخانه که شدم دیدم سفره را هم چیده. هر بار سفره را می چید معمولا یک چیزی فراموش میکرد. یا آب، یا نمک، یا قاشق چنگال. بالاخره یک چیزی را از قلم می انداخت. سفره را که خوب نگاه کردم، گفتم: «حمید تو که میدونی این غذا با چی می چسبه. پس چرا خیارشور نیاوردی؟» گفت: «آخ آخ! ببین از بس سرآشپز رو هول کردی، یادم رفت. تا تو بشینی سر سفره، آوردم.» زدم زیر خنده گفتم: «مرد حسابی! چهار ساعته منتظر غذام. خوبه تو آشپز رستوران نشدی. ساعت دوازده شب تازه غذا حاضر میشه! تو مشغول شو، خودم میارم.» دستش را گذاشت روی شانه های من و نگذاشت بلند شوم. بگذریم از اینکه تا خیار شور را بیاورد و با دقت تمام خرد کند، نصف غذا را خورده بودم.
امتحاناتم که تمام شد، برای شام منزل پدرم دعوت بودیم. موتور....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۹.۹k
۱۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.