فیک دیدار یار
فیک :دیدار یار
پارت 4
پرش زمانی یه هفته بعد *توی این یه هفته تهیونگ قضیه اینکه چرا مجبوره اونو به اون وو تحویل بده، توضیح داد *
ویو یلدا
تهیونگ واقعا پسر جذاب و هاتی هست خوب یه جورایی ازش خوشم اومده ولی اون مجبوره منو بده به اون وو تحویل بده چون جونه خواهرش در خطره ولی میرم به جونگکوک میگم ببینم میتونه کمکم کنه
ویو جونگکوک
یلدا اومد پیشم می خواست یه چیزی بهم بگه
یلدا:جونگکوک میخوام کمکم کنی
کوک:چه کمکی؟
یلدا :من.. من.. من عاشق شدم *خجالت زده*
کوک:اوووووو تهیونگ کجایی؟
یلدا:نه صبر کن *استرس*
کوک:حالا کی هست؟
یلدا:ت.. تهی.. یونگ *سرش پایینه*
کوک:*کب کرده*جدی میفرماید ناموساً *تعجب * تو ذهن کوک*پس این یه حس دو طرفه هست چون دیروز تهیونگ بهم گفت *
فلش بک به دیروز
تهیونگ :جونگکوک من متوجه این شدم که به یلدا علاقه مند شدم *سرش پایینه*(اوخیی بشم عاشق شده 🤭)
کوک:بگو داری حذیون *اگه اشتباه نوشتم ببخشید * میگی *تعجب در حد تیم ملی*
تهیونگ :نه خیرم کاملا هم راس میگم
کوک:وات دفاک
پایان فلش بک
برگشت به زمان حال
یلدا:جونگکوک.. جونگکوک *داد*
کوک:ب.. بله
یلدا:میگم حالا چیزی بهش نگو *ناراحت*
کوک :چرا؟
یلدا :چون شاید اون از من خوشش نیاد در هر صورت من باید با چا اون وو ازدواج کنم *بغض*در این صورت ما نمی تو نیم با هم باشیم *یه قطره اشک *
ویو نویسنده
تهیونگ فالگوش وایساده بود و فقط اون حرف یلدا روز شنید شا خه گلی که خریده بود تا به یلدا اعتراف کنه رو روی زمین انداخت و بابغض از اونجا خارج شد
پارت 4
پرش زمانی یه هفته بعد *توی این یه هفته تهیونگ قضیه اینکه چرا مجبوره اونو به اون وو تحویل بده، توضیح داد *
ویو یلدا
تهیونگ واقعا پسر جذاب و هاتی هست خوب یه جورایی ازش خوشم اومده ولی اون مجبوره منو بده به اون وو تحویل بده چون جونه خواهرش در خطره ولی میرم به جونگکوک میگم ببینم میتونه کمکم کنه
ویو جونگکوک
یلدا اومد پیشم می خواست یه چیزی بهم بگه
یلدا:جونگکوک میخوام کمکم کنی
کوک:چه کمکی؟
یلدا :من.. من.. من عاشق شدم *خجالت زده*
کوک:اوووووو تهیونگ کجایی؟
یلدا:نه صبر کن *استرس*
کوک:حالا کی هست؟
یلدا:ت.. تهی.. یونگ *سرش پایینه*
کوک:*کب کرده*جدی میفرماید ناموساً *تعجب * تو ذهن کوک*پس این یه حس دو طرفه هست چون دیروز تهیونگ بهم گفت *
فلش بک به دیروز
تهیونگ :جونگکوک من متوجه این شدم که به یلدا علاقه مند شدم *سرش پایینه*(اوخیی بشم عاشق شده 🤭)
کوک:بگو داری حذیون *اگه اشتباه نوشتم ببخشید * میگی *تعجب در حد تیم ملی*
تهیونگ :نه خیرم کاملا هم راس میگم
کوک:وات دفاک
پایان فلش بک
برگشت به زمان حال
یلدا:جونگکوک.. جونگکوک *داد*
کوک:ب.. بله
یلدا:میگم حالا چیزی بهش نگو *ناراحت*
کوک :چرا؟
یلدا :چون شاید اون از من خوشش نیاد در هر صورت من باید با چا اون وو ازدواج کنم *بغض*در این صورت ما نمی تو نیم با هم باشیم *یه قطره اشک *
ویو نویسنده
تهیونگ فالگوش وایساده بود و فقط اون حرف یلدا روز شنید شا خه گلی که خریده بود تا به یلدا اعتراف کنه رو روی زمین انداخت و بابغض از اونجا خارج شد
- ۳.۱k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط