فیک : دیدار یار
فیک : دیدار یار
پارت2
اون وو :پس مثل بچه آدم کاری که بهت می گم انجام میدی، فهمیدی؟ *داد*
تهیونگ :چی میخوای؟ *بغض*
اون وو:یه دختر ایرانی به اسم یلدا اسیر یه رزمیکاره باید اونو نجات بدی وگرنه تو میمونی بایه خواهر که بچه دشمنتو تو شکم داره! *پوزخند*
تهیونگ:خفه شو لا.شی *داد*
ویو تهیونگ
خون جلوی چشمام روز گرفته بود از بغض نمی تونستم حرف بزنم از اونجا زدم بیرون به جونگکوک زنگ زدم
مکالمه تهیونگ و جونگکوک
کوک:الو
تهیونگ :الو سلام *صدای گرفته*
کوک:پیداش کردی؟ *نگران*
تهیونگ :اره*بغض*
کوک:چی شده چرا بغض کردی؟ *پریشونی*
تهیونگ :*همه چیزو براش تعریف می کنه*جونگکوک کمکم میکنی؟ *چند قطره اشک*
کوک:معلومه الان کجایی؟
پایان مکالمه
نویسنده :
اونا رفتن وجای اون دختر روز پیدا کردن واز اونجایی که میدونید جونگکوک رزمی یادمون تکواندو کاره داشت با اون رزمی کار مبارزه میکرد و تهیونگ هم رفت تا یلدا روز پیدا کنه واون روز پیدا کرد ورفت پیش جونگکوک تا بهش کمک کنه اون رزمیکار نقاب داشت و تا به حال کسی از حویت اصلی اون باخبر نبود و کسی نمی دونست که اون دختره که در حال مبارزه با جونگکوک نقاب از چهره اون برداشته میشه و مو هاش در هوا به حرکت در میاد (ازهمون اتفاقا که تو فیلم هندیا میوفته) و جونگکوک باتعجب به اون دختر نگاه میکنه که همون موقع تهیونگ که دست یلدا روز گرفته بود با اون یکی دستش جونگکوک رو به طرف خودش کشیدو از اون جا خارج شدن و سوار ماشین شدن
توی راه جونگکوک تو حال خودش نبود
ویو جونگکوک
وقتی نقابش افتاد یه لحظه به چشمای مشکیش خیره شدم بدن ظریف و زیبایی داشت صورت و اون فرم لباش خیلی زیبا بود نکنه من... نه بابا من دارم چی میگم نکنه دیوونه شدم تو این فکر بودم که باصدای اون دختره به خودم اومدم
یلدا:شما ها کی هستید *ترس و لرز*
تهیونگ :اسم من تهیونگه، کیم تهیونگ
کوک:اسم منم جِعون جونگکوک هستم
یلدا:بامن چی کار دارین، کی شمارو فرستاده؟ *ترس*
تهیونگ :....
این هم از پارت دوم ممنون میشم اگه حمایت کنید پارت بعدی رو هم به زودی می زارم💜
پارت2
اون وو :پس مثل بچه آدم کاری که بهت می گم انجام میدی، فهمیدی؟ *داد*
تهیونگ :چی میخوای؟ *بغض*
اون وو:یه دختر ایرانی به اسم یلدا اسیر یه رزمیکاره باید اونو نجات بدی وگرنه تو میمونی بایه خواهر که بچه دشمنتو تو شکم داره! *پوزخند*
تهیونگ:خفه شو لا.شی *داد*
ویو تهیونگ
خون جلوی چشمام روز گرفته بود از بغض نمی تونستم حرف بزنم از اونجا زدم بیرون به جونگکوک زنگ زدم
مکالمه تهیونگ و جونگکوک
کوک:الو
تهیونگ :الو سلام *صدای گرفته*
کوک:پیداش کردی؟ *نگران*
تهیونگ :اره*بغض*
کوک:چی شده چرا بغض کردی؟ *پریشونی*
تهیونگ :*همه چیزو براش تعریف می کنه*جونگکوک کمکم میکنی؟ *چند قطره اشک*
کوک:معلومه الان کجایی؟
پایان مکالمه
نویسنده :
اونا رفتن وجای اون دختر روز پیدا کردن واز اونجایی که میدونید جونگکوک رزمی یادمون تکواندو کاره داشت با اون رزمی کار مبارزه میکرد و تهیونگ هم رفت تا یلدا روز پیدا کنه واون روز پیدا کرد ورفت پیش جونگکوک تا بهش کمک کنه اون رزمیکار نقاب داشت و تا به حال کسی از حویت اصلی اون باخبر نبود و کسی نمی دونست که اون دختره که در حال مبارزه با جونگکوک نقاب از چهره اون برداشته میشه و مو هاش در هوا به حرکت در میاد (ازهمون اتفاقا که تو فیلم هندیا میوفته) و جونگکوک باتعجب به اون دختر نگاه میکنه که همون موقع تهیونگ که دست یلدا روز گرفته بود با اون یکی دستش جونگکوک رو به طرف خودش کشیدو از اون جا خارج شدن و سوار ماشین شدن
توی راه جونگکوک تو حال خودش نبود
ویو جونگکوک
وقتی نقابش افتاد یه لحظه به چشمای مشکیش خیره شدم بدن ظریف و زیبایی داشت صورت و اون فرم لباش خیلی زیبا بود نکنه من... نه بابا من دارم چی میگم نکنه دیوونه شدم تو این فکر بودم که باصدای اون دختره به خودم اومدم
یلدا:شما ها کی هستید *ترس و لرز*
تهیونگ :اسم من تهیونگه، کیم تهیونگ
کوک:اسم منم جِعون جونگکوک هستم
یلدا:بامن چی کار دارین، کی شمارو فرستاده؟ *ترس*
تهیونگ :....
این هم از پارت دوم ممنون میشم اگه حمایت کنید پارت بعدی رو هم به زودی می زارم💜
۶۰۳
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.