فندک طلایی
#فندک_طلایی
#پارت_71
سه روزی از دعوای طناز و سهیل میگذشت ...
سهیل همون شب با جمع کردن وسایلش به خونه خودش برگشت .
طناز هم بخاطر مراسم نامزدی و ... دیروز برگشت خونه شون ...
کل این سه روز حرفم با حسام توی سلام و خداحافظ خلاصه شده بود...
مثل جن و بسم الله از هم دوری میکردیم .
چای سرد شده و دست نخورده ام رو برداشتم و به سمت اشپزخانه رفتم کنار سینک گذاشتمش و چرخیدم و به پذیرایی برگشتم و روی مبل جا گرفتم که تلفن زنگ خورد
به سمت تلفن بی سیم کج شدم و شماره رو خوندم ...
حسام بود .. !با تعجب دکمه اتصال تماس رو فشردم و کنار گوشم گذاشتم ...
حسام بلافاصله گفت:
_نگاه منم ...
لب زدم:
_شمارتو شناختم ...
کلافه پوفی کشید و گفت :
_ من امشب بر نمیگردم خونه ...چند تا کار واجب دارم باید تا فردا بمونم وقتی میخواستی بخوابی درب سالنو قفل کن ...
سری تکان دادم و باشه ای زیر لب گفتم با گفتن خداحفظ کوتاهی به حرفاش خاتمه داد ...
تلفن را کنارم گذاشتم و رمانی که صبح از کتابخانه برداشته بودم رو باز کردم ... بهتر از بی کاری بود .
خواستم روی مبل دراز بکشم که
دو مرد سیاه پوش و ماسک دار از درب سالن وارد شدند ...
با ترس بهشون خیره شدم و لب زدم :
_شماها کی هستین!؟
هردو بهم خیره شدن یکیشون که طناب نسبتا کلفتی دستش بود به دیگری اشاره کردو گفت:
_بیهوشش کن
مرد دستمال سفیدی از جیبش بیرون کشید و با ریختن مایعی روش به سمتم اومد هلش دادم و به سمت درب دویدم اما میان راه موهایم کشیده شد و دستمال روی بینی و دهانم قرار گرفت ...بعد از نفس کوتاهی که کشیدم چشمام روی هم افتاد...
#فندک_طلایی
#پارت_72
" حسام "
با صدای سروش سر بلند کردم و با جدیت بهش خیره شدم ...
_ حسام بلند شو بریم پزشکی قانونی، بچه ها یه چیزایی پیدا کردن ... با صحنه جرم جور در نمیاد
سری تکان دادم و با بستن پرونده مقابلم ایستادم کت مشکی چرمم رو از پشت صندلی برداشتم و به سمت در حرکت کردم که بین راه بازوم رو گرفت و گفت:
_چته ؟کلافه ای !
رو مود نیستی!؟
بازومو بیرون کشیدم و مثل همیشه خشک و جدی برگشتم سمتش و زمزمه کردم :
_حتما باید داد و فریاد کنم تا مطمئن شی هیچی نمیتونه حالمو بگیره!؟
نگاه عمیقی بهم کرد و گفت:
_چرا میتونه ... حس میکنم این کلافگی مربوط به نگا....
باصدای درب اتاق سکوت کرد و با نگاه ریزبینانه و لبخند مرموزی بهم خیره شد ..
اخم هایم را بیشتر توی هم کشیدم، سروش باهوش بود و احتمالا فهمیده بود نگاه روی اعصاب من تاثیر دارد ...
با دستور ورودی که دادم سرباز لاغر اندامی وارد اتاق شد و با احترام نظامی پاکت کوچکی را به سمتم گرفت و گفت:
_قربان این برای شما اومده
ابرویی بالا انداختم و پاکت رو از دستش بیرون کشیدم و زمزمه کردم:
_کی اورده ؟
_ نمیدونم قربان
_ میتونی بری ...
سروش کنارم ایستاد و گفت:
_از طرف کیه!؟
سر تکان دادم و گفتم:
_ فقط نوشته برای سرگرد حسام نریمان !!
بازش کردم و به داخلش خیره شدم ...
فقط یک سی دی !
با نگاه کوتاهی به سروش به سمت لب تاب روی میز رفتم و روشنش کردم سروش هم کنارم ایستاد ...
حس خوبی به این سی دی نداشتم با فرو رفتن سی دی داخل لب تاب به سرعت فیلمی روی صفحه شروع به پخش شد ...
🍃 #فندک_طلایی
#پارت_73
فیلم از درب خونه من شروع شد و صدای اشنایی که پشت دوربین گوینده بود با لحن پر حرصی گفت:
_خب خب اینجا خونه جناب سرگرد حسام نریمانه ... !!!
یکی از باهوش ترین و قوی ترین سرگرد هایی که اسمش به تن همه مجرم ها لرزه می اندازه !!
اما اینبار این منم که لرزه به تنش میندازم ... !!
با سیم ظریفی که دستش بود درب حیاط رو به راحتی باز کرد ...!
هر لحظه اتیش خشمم بیشتر میشد... زمزمه کردم :
_لعنتی ،نگاه تو خونه اس...
از روی صندلی بلند شدم و حالا ایستاده و با مشت هایی گره خورده به فیلم که به سمت عمارت حرکت میکرد خیره شدم که فیلم قطع شد و بعد از چند ثانیه کوتاه چهره بی هوش نگاه بین کادر فیلم قرار گرفت ...
_ خب خب ببین کی اینجاس ...
یه عروسک خوشگل و وحشی ...
خداییش سرگرد زن نگرفتی ، نگرفتی
با مکث کوتاهی انگشت اشاره اش رو از گونه تا زیر چانه نگاه کشید و ادامه داد :
یه هلوی وحشی گرفتی ... !!
خیلی جفتک پروند مجبور شدیم که ...
دوربین رو عقب برد ...
نگاه رو با طناب از پله ها آویزون کرده بودند ...
دستهای مشت شدم رو با فریاد و خشم روی شیشه میز کوبیدم.
دوربین روی سطحی گذاشته شد و قامت منحوس تیام نمایان شد ...
کمربندش رو باز کرد و پشت نگاه ایستاد کمربند رو جوری دور دستش پیچید که سگک دور دستش نباشد با اولین ضربه ای که روی کمر نگاه خورد با اخ بلندی از جا پرید ...
ضربه ها پشت سر هم روی بدن نگاه فرود می امد هر لحظه خشمم بیشتر
#پارت_71
سه روزی از دعوای طناز و سهیل میگذشت ...
سهیل همون شب با جمع کردن وسایلش به خونه خودش برگشت .
طناز هم بخاطر مراسم نامزدی و ... دیروز برگشت خونه شون ...
کل این سه روز حرفم با حسام توی سلام و خداحافظ خلاصه شده بود...
مثل جن و بسم الله از هم دوری میکردیم .
چای سرد شده و دست نخورده ام رو برداشتم و به سمت اشپزخانه رفتم کنار سینک گذاشتمش و چرخیدم و به پذیرایی برگشتم و روی مبل جا گرفتم که تلفن زنگ خورد
به سمت تلفن بی سیم کج شدم و شماره رو خوندم ...
حسام بود .. !با تعجب دکمه اتصال تماس رو فشردم و کنار گوشم گذاشتم ...
حسام بلافاصله گفت:
_نگاه منم ...
لب زدم:
_شمارتو شناختم ...
کلافه پوفی کشید و گفت :
_ من امشب بر نمیگردم خونه ...چند تا کار واجب دارم باید تا فردا بمونم وقتی میخواستی بخوابی درب سالنو قفل کن ...
سری تکان دادم و باشه ای زیر لب گفتم با گفتن خداحفظ کوتاهی به حرفاش خاتمه داد ...
تلفن را کنارم گذاشتم و رمانی که صبح از کتابخانه برداشته بودم رو باز کردم ... بهتر از بی کاری بود .
خواستم روی مبل دراز بکشم که
دو مرد سیاه پوش و ماسک دار از درب سالن وارد شدند ...
با ترس بهشون خیره شدم و لب زدم :
_شماها کی هستین!؟
هردو بهم خیره شدن یکیشون که طناب نسبتا کلفتی دستش بود به دیگری اشاره کردو گفت:
_بیهوشش کن
مرد دستمال سفیدی از جیبش بیرون کشید و با ریختن مایعی روش به سمتم اومد هلش دادم و به سمت درب دویدم اما میان راه موهایم کشیده شد و دستمال روی بینی و دهانم قرار گرفت ...بعد از نفس کوتاهی که کشیدم چشمام روی هم افتاد...
#فندک_طلایی
#پارت_72
" حسام "
با صدای سروش سر بلند کردم و با جدیت بهش خیره شدم ...
_ حسام بلند شو بریم پزشکی قانونی، بچه ها یه چیزایی پیدا کردن ... با صحنه جرم جور در نمیاد
سری تکان دادم و با بستن پرونده مقابلم ایستادم کت مشکی چرمم رو از پشت صندلی برداشتم و به سمت در حرکت کردم که بین راه بازوم رو گرفت و گفت:
_چته ؟کلافه ای !
رو مود نیستی!؟
بازومو بیرون کشیدم و مثل همیشه خشک و جدی برگشتم سمتش و زمزمه کردم :
_حتما باید داد و فریاد کنم تا مطمئن شی هیچی نمیتونه حالمو بگیره!؟
نگاه عمیقی بهم کرد و گفت:
_چرا میتونه ... حس میکنم این کلافگی مربوط به نگا....
باصدای درب اتاق سکوت کرد و با نگاه ریزبینانه و لبخند مرموزی بهم خیره شد ..
اخم هایم را بیشتر توی هم کشیدم، سروش باهوش بود و احتمالا فهمیده بود نگاه روی اعصاب من تاثیر دارد ...
با دستور ورودی که دادم سرباز لاغر اندامی وارد اتاق شد و با احترام نظامی پاکت کوچکی را به سمتم گرفت و گفت:
_قربان این برای شما اومده
ابرویی بالا انداختم و پاکت رو از دستش بیرون کشیدم و زمزمه کردم:
_کی اورده ؟
_ نمیدونم قربان
_ میتونی بری ...
سروش کنارم ایستاد و گفت:
_از طرف کیه!؟
سر تکان دادم و گفتم:
_ فقط نوشته برای سرگرد حسام نریمان !!
بازش کردم و به داخلش خیره شدم ...
فقط یک سی دی !
با نگاه کوتاهی به سروش به سمت لب تاب روی میز رفتم و روشنش کردم سروش هم کنارم ایستاد ...
حس خوبی به این سی دی نداشتم با فرو رفتن سی دی داخل لب تاب به سرعت فیلمی روی صفحه شروع به پخش شد ...
🍃 #فندک_طلایی
#پارت_73
فیلم از درب خونه من شروع شد و صدای اشنایی که پشت دوربین گوینده بود با لحن پر حرصی گفت:
_خب خب اینجا خونه جناب سرگرد حسام نریمانه ... !!!
یکی از باهوش ترین و قوی ترین سرگرد هایی که اسمش به تن همه مجرم ها لرزه می اندازه !!
اما اینبار این منم که لرزه به تنش میندازم ... !!
با سیم ظریفی که دستش بود درب حیاط رو به راحتی باز کرد ...!
هر لحظه اتیش خشمم بیشتر میشد... زمزمه کردم :
_لعنتی ،نگاه تو خونه اس...
از روی صندلی بلند شدم و حالا ایستاده و با مشت هایی گره خورده به فیلم که به سمت عمارت حرکت میکرد خیره شدم که فیلم قطع شد و بعد از چند ثانیه کوتاه چهره بی هوش نگاه بین کادر فیلم قرار گرفت ...
_ خب خب ببین کی اینجاس ...
یه عروسک خوشگل و وحشی ...
خداییش سرگرد زن نگرفتی ، نگرفتی
با مکث کوتاهی انگشت اشاره اش رو از گونه تا زیر چانه نگاه کشید و ادامه داد :
یه هلوی وحشی گرفتی ... !!
خیلی جفتک پروند مجبور شدیم که ...
دوربین رو عقب برد ...
نگاه رو با طناب از پله ها آویزون کرده بودند ...
دستهای مشت شدم رو با فریاد و خشم روی شیشه میز کوبیدم.
دوربین روی سطحی گذاشته شد و قامت منحوس تیام نمایان شد ...
کمربندش رو باز کرد و پشت نگاه ایستاد کمربند رو جوری دور دستش پیچید که سگک دور دستش نباشد با اولین ضربه ای که روی کمر نگاه خورد با اخ بلندی از جا پرید ...
ضربه ها پشت سر هم روی بدن نگاه فرود می امد هر لحظه خشمم بیشتر
۶۸.۵k
۱۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.