فندک طلایی
#فندک_طلایی
#پارت_61
حسام با خونسردی گفت:
_ کیانی ، نسترن کیانی از دوستای قدیمی من هستند .
چهره سیامک از هم باز شد و گفت:
_ خیلی خوشبختم خانم کیانی
بازومو اهسته عقب کشیدم و با پایین ترین تن صدایی که از خودم سراغ داشتم لب زدم:
_همچنین!
سیامک کنار رفت و گفت:
_ حسام ، دنیل و ایوان خیلی وقته منتظرتن !
حسامی سر تکان داد و گفت:
_ مرسی عمو میرم پیششون ...
همراه با حسام از سیامک دور شدیم که دستای گرم حسام انگشتانم را بین انگشتای گرم و محکمش فشرد
لب زد:
_ اروم باش من هستم ، یه بار گفتم نمیزارم تورو ببره مگه از جنازه من رد شه !
به چشمای مشکی و مطمئنش خیره شدم با پخش اهنگ ارومی دستمو به سمت وسط سالن کشید و زیر گوشم گفت:
_ بلدی ؟
سری تکان دادم که ماهرانه بین دستش چرخوندم و توی سینش فرو رفتم لبخند بزرگی زدم و حرکاتمو باهاش هماهنگ کردم
با خونسردی و ارامش میرقصید حرکاتش انقدر تمیز و دقیق بود حتی منم خیره اش میشدم باتموم شدن اهنگ دوباره چرخاندم و از پشت در اغوشش محکم نگه ام داشت نفسای داغش گردنمو هدف گرفته بود و نفس داغشو کنار گردنم فوت کرد و با اخرین نوت اهنگ بوسه ای روی شونه برهنم کاشت و رهام کرد ...
هرکسی جز حسام بود الان کشیده محکمی میخورد اما حسام فرق داشت برای من برای قلبم ...
چرخیدم و به چشماش خیره شدم لب باز کرد و گفت:
_ میخوام بدونی ...
_ حسام عزیزم ...
با صدای ظریف دختری که به سمتمون میمود نگاه هردومون بهسمتش چرخید
از دیدن پیرهن ابی نفتی کوتاهی که تن دختر بود و ماسک بزرگی که روی صورتش بود ابرو هام بالا رفت خودشو بهمون رسوند و با لبخند بزرگی گفت:
_ خوشحالم میبینمت عشقم ، خاله میگفت یه ماموریت جدید داری خیلی منتظرت بودم دلم برات خیلی تنگ شده بود عزیزم
هنوز تو شک حرفای دختری بودم که حسام رو عشقش خطاب میکرد که با بوسه ای که گوشه لب حسام زد تیر خلاص به قلبم پرتاب شد !
🍃 #فندک_طلایی
#پارت_62
نم اشک اهسته گوشه چشمم نشست صدای ترک برداشتن قلبمو میشنیدم قبل از اینکه حسام چیزی بگه صدای دست و جیغ جمعیت بلند شد و همه به سمتی برگشتن
دختری با لباس و ماسک فیروزه ای خانومانه از پله ها پایین می اومد اما تمام حواس من پی دستای ظریفی بود که بازو های حسام رو قاب گرفته بود با غمی که روی شونه هام سنگینی میکرد از حسام و دختر فاصله گرفتم و به سمت گوشه ای ترین میز سالن رفتم
دستای لرزونمو روی پاهام گذاشتمو مشت کردم ... حق نداری گریه کنی نگاه حق نداری ...
حسام برای تو نیست ...
انگار با گفتن این جمله قلب زخمیم داخل قفسه سینم فشرده شد ...
بعد از سه سال حسام اولین نفری بود که دلمو گرم کرده بود به بودنش به نفساش به غرورش به خشمش حتی به صداش!
جمعیت برای دیدن مونسا بلند شده بودند میدیدم که حسام حتی نچرخید تا پی ام بگرده !
خب معلومه عشقشو دیده نگاه این وسط بود و نبودش مهم نیست !
گلوم از بغض میسوخت خدمتکاری که کنارم ایستاده بود سینی رو مقابلم گرفت نمیخواستم مست کنم جام اب رو برداشتم و یک نفس سر کشیدم
از تلخیش فهمیدم اشتباه کردم و ... خدای من ..
به سرعت از جا جستم و به سمت حیاط رفتم
بدنم داشت گرم میشد منی که تا بحال لب به مشروب نزده بودم این یه ذره حتما برام گرون تموم میشد !
سرگیجه ای که گرفته بود دیدم رو تار میکرد اولین چیزی که به دستم رسید چنگ زدم و بهش چسبیدم
یکم سعی کردم خودمو متعادل کنم اما بی اختیار خندم بلند شد ... بلند میخندیدم دست خودم نبود با حس گرمای دست مردونه ای روی شکمم لب زدم:
_ اووف تو چقدر داغی
زمزمه های سیامک زیر گوشم مساوی شد با ...
#فندک_طلایی
#پارت_63
سیاه شدن دنیای اطرافم و تا شدن زانو هام ...!
لحظه اخر عطر تند سیامک در بینی ام پیچید و دستاش دورم حلقه شد
"حسام "
فکر نمیکردم وقاحت طلا انقدر زیاد شه که همچین کاری بین مهمونا انجام بده از خشم میلرزیدم و به سختی جلوی خودمو گرفته بودم تا کشیده ای روی صورتش فرود نیارم .
با ورود مونسا نگاه همه مان به سمتش رفت به سرعت خودشو بهم رسوند و گفت:
_ میدونستم تهدیدم کارسازه و میای!
بینیشو کشیدمو گفتم:
_ به من میگن سرگرد نریمان بچه منو از چی میترسونی ؟
چشماشو چرخوند و گفت:
_ پس طناز و نگاه و سهیل کجان؟
+طناز و سهیل یکم دیر میان و نگاهم ...
چرخیدم تا به نگاه اشاره کنم اما با دیدن جای خالیش چرخیدم و گفتم:
_ نگاه برگشته شهرشون
لب مونسا اویزون شد و گفت:
_ نمیزاشتی برگرده داداش ....
صورتشو قاب گرفتم و با لحنی که سعی میکردم نشون نده نگران و کلافه ام لب زدم :
_ واجب بود برگرده پیش خانوادش !
بوسه ای روی گونه اش کاشتم و گفتم :
+برو بقیه منتظرتن
با دور شدن مونسا به سرعت چرخیدم تا دنبال نگاه بگردم که جسم بیهوشش رو
#پارت_61
حسام با خونسردی گفت:
_ کیانی ، نسترن کیانی از دوستای قدیمی من هستند .
چهره سیامک از هم باز شد و گفت:
_ خیلی خوشبختم خانم کیانی
بازومو اهسته عقب کشیدم و با پایین ترین تن صدایی که از خودم سراغ داشتم لب زدم:
_همچنین!
سیامک کنار رفت و گفت:
_ حسام ، دنیل و ایوان خیلی وقته منتظرتن !
حسامی سر تکان داد و گفت:
_ مرسی عمو میرم پیششون ...
همراه با حسام از سیامک دور شدیم که دستای گرم حسام انگشتانم را بین انگشتای گرم و محکمش فشرد
لب زد:
_ اروم باش من هستم ، یه بار گفتم نمیزارم تورو ببره مگه از جنازه من رد شه !
به چشمای مشکی و مطمئنش خیره شدم با پخش اهنگ ارومی دستمو به سمت وسط سالن کشید و زیر گوشم گفت:
_ بلدی ؟
سری تکان دادم که ماهرانه بین دستش چرخوندم و توی سینش فرو رفتم لبخند بزرگی زدم و حرکاتمو باهاش هماهنگ کردم
با خونسردی و ارامش میرقصید حرکاتش انقدر تمیز و دقیق بود حتی منم خیره اش میشدم باتموم شدن اهنگ دوباره چرخاندم و از پشت در اغوشش محکم نگه ام داشت نفسای داغش گردنمو هدف گرفته بود و نفس داغشو کنار گردنم فوت کرد و با اخرین نوت اهنگ بوسه ای روی شونه برهنم کاشت و رهام کرد ...
هرکسی جز حسام بود الان کشیده محکمی میخورد اما حسام فرق داشت برای من برای قلبم ...
چرخیدم و به چشماش خیره شدم لب باز کرد و گفت:
_ میخوام بدونی ...
_ حسام عزیزم ...
با صدای ظریف دختری که به سمتمون میمود نگاه هردومون بهسمتش چرخید
از دیدن پیرهن ابی نفتی کوتاهی که تن دختر بود و ماسک بزرگی که روی صورتش بود ابرو هام بالا رفت خودشو بهمون رسوند و با لبخند بزرگی گفت:
_ خوشحالم میبینمت عشقم ، خاله میگفت یه ماموریت جدید داری خیلی منتظرت بودم دلم برات خیلی تنگ شده بود عزیزم
هنوز تو شک حرفای دختری بودم که حسام رو عشقش خطاب میکرد که با بوسه ای که گوشه لب حسام زد تیر خلاص به قلبم پرتاب شد !
🍃 #فندک_طلایی
#پارت_62
نم اشک اهسته گوشه چشمم نشست صدای ترک برداشتن قلبمو میشنیدم قبل از اینکه حسام چیزی بگه صدای دست و جیغ جمعیت بلند شد و همه به سمتی برگشتن
دختری با لباس و ماسک فیروزه ای خانومانه از پله ها پایین می اومد اما تمام حواس من پی دستای ظریفی بود که بازو های حسام رو قاب گرفته بود با غمی که روی شونه هام سنگینی میکرد از حسام و دختر فاصله گرفتم و به سمت گوشه ای ترین میز سالن رفتم
دستای لرزونمو روی پاهام گذاشتمو مشت کردم ... حق نداری گریه کنی نگاه حق نداری ...
حسام برای تو نیست ...
انگار با گفتن این جمله قلب زخمیم داخل قفسه سینم فشرده شد ...
بعد از سه سال حسام اولین نفری بود که دلمو گرم کرده بود به بودنش به نفساش به غرورش به خشمش حتی به صداش!
جمعیت برای دیدن مونسا بلند شده بودند میدیدم که حسام حتی نچرخید تا پی ام بگرده !
خب معلومه عشقشو دیده نگاه این وسط بود و نبودش مهم نیست !
گلوم از بغض میسوخت خدمتکاری که کنارم ایستاده بود سینی رو مقابلم گرفت نمیخواستم مست کنم جام اب رو برداشتم و یک نفس سر کشیدم
از تلخیش فهمیدم اشتباه کردم و ... خدای من ..
به سرعت از جا جستم و به سمت حیاط رفتم
بدنم داشت گرم میشد منی که تا بحال لب به مشروب نزده بودم این یه ذره حتما برام گرون تموم میشد !
سرگیجه ای که گرفته بود دیدم رو تار میکرد اولین چیزی که به دستم رسید چنگ زدم و بهش چسبیدم
یکم سعی کردم خودمو متعادل کنم اما بی اختیار خندم بلند شد ... بلند میخندیدم دست خودم نبود با حس گرمای دست مردونه ای روی شکمم لب زدم:
_ اووف تو چقدر داغی
زمزمه های سیامک زیر گوشم مساوی شد با ...
#فندک_طلایی
#پارت_63
سیاه شدن دنیای اطرافم و تا شدن زانو هام ...!
لحظه اخر عطر تند سیامک در بینی ام پیچید و دستاش دورم حلقه شد
"حسام "
فکر نمیکردم وقاحت طلا انقدر زیاد شه که همچین کاری بین مهمونا انجام بده از خشم میلرزیدم و به سختی جلوی خودمو گرفته بودم تا کشیده ای روی صورتش فرود نیارم .
با ورود مونسا نگاه همه مان به سمتش رفت به سرعت خودشو بهم رسوند و گفت:
_ میدونستم تهدیدم کارسازه و میای!
بینیشو کشیدمو گفتم:
_ به من میگن سرگرد نریمان بچه منو از چی میترسونی ؟
چشماشو چرخوند و گفت:
_ پس طناز و نگاه و سهیل کجان؟
+طناز و سهیل یکم دیر میان و نگاهم ...
چرخیدم تا به نگاه اشاره کنم اما با دیدن جای خالیش چرخیدم و گفتم:
_ نگاه برگشته شهرشون
لب مونسا اویزون شد و گفت:
_ نمیزاشتی برگرده داداش ....
صورتشو قاب گرفتم و با لحنی که سعی میکردم نشون نده نگران و کلافه ام لب زدم :
_ واجب بود برگرده پیش خانوادش !
بوسه ای روی گونه اش کاشتم و گفتم :
+برو بقیه منتظرتن
با دور شدن مونسا به سرعت چرخیدم تا دنبال نگاه بگردم که جسم بیهوشش رو
۸۷.۳k
۱۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.