هیولای اتاق(PART 3)
(PART3)
ویو ات
من با اقای کیم تهیونگ ناهار خوردیم و رفتم حساب کنم و بعد یه پیامک به گوشیم اومد بازش کردم دیدیم اقای تهیونگ پیام داده اما از خدا بگذریم خیلی جذاب لعنتی بود ادرس فرستاد با خوشحالی به سمت ماشین رفتم و سوار شدم و با سرعت به سمت خانه رفتم دیدیم لیا نشسته داره فیلم میبینه و هانا داره اشپزی میکنه و سانا داره میرقصه دنیز داره اهنگ میخوانه اینا دوستای منن رفتم با خوشحالی داد زدم
ات: بچه ها یه خانه پیدا کردم پنج خوابه
لیا: چی واقعا هورااا (با ذوق)
هانا: دروغ میگی عالی شد حالا چطوری پیدا کردی
ات: کل ماجرا را براشون تعریف کردن فردا میریم اونجا بدوید وسایلتون را جمع کنید
همه: باشه
رفتم توی اتاقم و وسایلم را جمع کردم از یه نظر خوشحال اما از یه نظر استرس داشتم یه حس خیلی بد داشتم (بله باید داشته باشی چون قراره همتون بمیرید و زجر بکشید 😈)
وسایلم را جمع کردم رفتم پایین همه نشسته بودند منتظر من بودند رفتم نشستم کنار لیا و دنیز شروع کردیم خوردن غذا تمام شد و لیا رفت ظرفا را بشوره و بقیه رفتن وسایلشون را جمع کنن و ساعت ۱۱ بود که همه رفتن بخوابن اما من خوابم نمیبرد رفتم یه اب به بدنم زدم و اومد بیرون و لباسام را پوشید و خوابیدم رو تخت و فکر میکردم که نمیدانم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد و سیاهی
ویو ات
من با اقای کیم تهیونگ ناهار خوردیم و رفتم حساب کنم و بعد یه پیامک به گوشیم اومد بازش کردم دیدیم اقای تهیونگ پیام داده اما از خدا بگذریم خیلی جذاب لعنتی بود ادرس فرستاد با خوشحالی به سمت ماشین رفتم و سوار شدم و با سرعت به سمت خانه رفتم دیدیم لیا نشسته داره فیلم میبینه و هانا داره اشپزی میکنه و سانا داره میرقصه دنیز داره اهنگ میخوانه اینا دوستای منن رفتم با خوشحالی داد زدم
ات: بچه ها یه خانه پیدا کردم پنج خوابه
لیا: چی واقعا هورااا (با ذوق)
هانا: دروغ میگی عالی شد حالا چطوری پیدا کردی
ات: کل ماجرا را براشون تعریف کردن فردا میریم اونجا بدوید وسایلتون را جمع کنید
همه: باشه
رفتم توی اتاقم و وسایلم را جمع کردم از یه نظر خوشحال اما از یه نظر استرس داشتم یه حس خیلی بد داشتم (بله باید داشته باشی چون قراره همتون بمیرید و زجر بکشید 😈)
وسایلم را جمع کردم رفتم پایین همه نشسته بودند منتظر من بودند رفتم نشستم کنار لیا و دنیز شروع کردیم خوردن غذا تمام شد و لیا رفت ظرفا را بشوره و بقیه رفتن وسایلشون را جمع کنن و ساعت ۱۱ بود که همه رفتن بخوابن اما من خوابم نمیبرد رفتم یه اب به بدنم زدم و اومد بیرون و لباسام را پوشید و خوابیدم رو تخت و فکر میکردم که نمیدانم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد و سیاهی
۳.۷k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.