زندگی جدید پارت۳۲
زندگی جدید پارت۳۲
هان: خب حالا خیالت راحت شد
هانا: اره.... حالا بریم بیرون
هان: الان بیرونیم دیگه
هانا: اره ولی مکانی نیست که باهم باشیم
هان: پس بریم یه جای خوب
هانا: اره فقط بریم
هان: باشه
هان تصمیم گرفت که هانا رو ببره جایی که بعد از یکسال دوباره عمدیگرو دیدن درسته همون ساحل که بعد از اون روز دوباره زندگی واقعی و شادش برگشت
هان: تو اونجا بشین الان میام
هانا: باشه
اومدیم ساحل خیلی خلوت بود و باد خیلی خنکی میومد که هان با دوتا ابمیوه اومد و بغلم نشست و با یه دستش بغلم کرد و بهش نگاه کردم
هان: چیه
هانا: هیچی فقط خیلی دوست داشتنی
هان:*خندش میگیره* تو بیشتر
هانا: چقدر دوسم داری؟
هان: اخرین عدد چنده
هانا: خب معلومه بینهایت
هان:*میاد جلو و لبش رومیبوسه* بینهایت دوست دارم
هانا:*خنده میکنه و خودشم دوباره میبوستش و اونم همراهیش میکنه*
بعد از کلی خوش گذرونی دیگه وقتش میرسه که بری خونه و هان هم برگشت پیش اعضا
☆☆☆☆☆☆☆☆
ای ان: از وقتی که هاتا حافظش برگشته دیگه هم هان هیونگ رو میبینیم
فلیکس: اره
هان: الان که اینجام
هیونجین: از کجا معلوم الان گوشیت زنگ نخوره سریع بدو کنی بری
چانگبین: راست میگه بعید هم نی
هان: شماها هر روز منو میبینید ولی اون یکسال من رو ندیده بود
چان: انقدر سرش غر نزنید اگه همین بلا سر شما هم بیاد اونوقت درکش میکنید
هان: مرسی هستی
☆☆☆☆☆☆☆
ویو هانا
رفنم خونه و به راست رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و خودم رو انداختم رو تختم دراز کشیدم و بعد از چند دقیقه بلند شدم و رفتم حموم و اومدم بیرون و لباسام رو پوشیدم و موهام رو خشک کردم که میسو زنگ زد
+چیه
_میایی ناهار بریم بیرون
+من حال ندارم دوباره بیام بیرون تو بیا اینجا
_باشه الان میام*قطع میکنه*
رفتم پایین تو اشپزخونه پیش مامانم
هانا: مامان میسو داره میاد
_خوبه اتفاقا میخواستم بهت بگم
هانا: اها چون غذای موردعلاقش رو درست کردی
_اره بالاخره اونم یه جورایی دخترمه دیگه
هانا: اییشش
میسو: من اومدم*چرا داره عین خواستگاری تجاری میشه*
_خوش اومدی بیا بشین
میسو: چته چرا پکری
هانا:*میزنتش*
میسو: ایییی چرا میزنی
_چرا میزنیش
هانا: زدمش تا بفهمه وقتی پشت تلفنه و میخواد قطع کنه قبلش بگه خدافظ
هان: خب حالا خیالت راحت شد
هانا: اره.... حالا بریم بیرون
هان: الان بیرونیم دیگه
هانا: اره ولی مکانی نیست که باهم باشیم
هان: پس بریم یه جای خوب
هانا: اره فقط بریم
هان: باشه
هان تصمیم گرفت که هانا رو ببره جایی که بعد از یکسال دوباره عمدیگرو دیدن درسته همون ساحل که بعد از اون روز دوباره زندگی واقعی و شادش برگشت
هان: تو اونجا بشین الان میام
هانا: باشه
اومدیم ساحل خیلی خلوت بود و باد خیلی خنکی میومد که هان با دوتا ابمیوه اومد و بغلم نشست و با یه دستش بغلم کرد و بهش نگاه کردم
هان: چیه
هانا: هیچی فقط خیلی دوست داشتنی
هان:*خندش میگیره* تو بیشتر
هانا: چقدر دوسم داری؟
هان: اخرین عدد چنده
هانا: خب معلومه بینهایت
هان:*میاد جلو و لبش رومیبوسه* بینهایت دوست دارم
هانا:*خنده میکنه و خودشم دوباره میبوستش و اونم همراهیش میکنه*
بعد از کلی خوش گذرونی دیگه وقتش میرسه که بری خونه و هان هم برگشت پیش اعضا
☆☆☆☆☆☆☆☆
ای ان: از وقتی که هاتا حافظش برگشته دیگه هم هان هیونگ رو میبینیم
فلیکس: اره
هان: الان که اینجام
هیونجین: از کجا معلوم الان گوشیت زنگ نخوره سریع بدو کنی بری
چانگبین: راست میگه بعید هم نی
هان: شماها هر روز منو میبینید ولی اون یکسال من رو ندیده بود
چان: انقدر سرش غر نزنید اگه همین بلا سر شما هم بیاد اونوقت درکش میکنید
هان: مرسی هستی
☆☆☆☆☆☆☆
ویو هانا
رفنم خونه و به راست رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و خودم رو انداختم رو تختم دراز کشیدم و بعد از چند دقیقه بلند شدم و رفتم حموم و اومدم بیرون و لباسام رو پوشیدم و موهام رو خشک کردم که میسو زنگ زد
+چیه
_میایی ناهار بریم بیرون
+من حال ندارم دوباره بیام بیرون تو بیا اینجا
_باشه الان میام*قطع میکنه*
رفتم پایین تو اشپزخونه پیش مامانم
هانا: مامان میسو داره میاد
_خوبه اتفاقا میخواستم بهت بگم
هانا: اها چون غذای موردعلاقش رو درست کردی
_اره بالاخره اونم یه جورایی دخترمه دیگه
هانا: اییشش
میسو: من اومدم*چرا داره عین خواستگاری تجاری میشه*
_خوش اومدی بیا بشین
میسو: چته چرا پکری
هانا:*میزنتش*
میسو: ایییی چرا میزنی
_چرا میزنیش
هانا: زدمش تا بفهمه وقتی پشت تلفنه و میخواد قطع کنه قبلش بگه خدافظ
۶.۸k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.